تاریخ و فرهنگ ایران بزرگ

#رستم
Channel
Logo of the Telegram channel تاریخ و فرهنگ ایران بزرگ
@iranhistorPromote
228
subscribers
560
photos
33
videos
322
links
مطالب معتبر درباره‌ی تاریخ٬ ادبیات و فرهنگ ایران + سرگرمی درخواست تبادل، نظرات و فرستادن پست برای کانال👇 رایانامه [email protected]
نقاشی‌های دیواری #پنجکنت #تاجیکستان در ساختمان‌های عمومی (پرستشگاه‌ها) و در خانه‌های شخصی ساکنان شهر پیدا شده‌است. نقاشی از نبرد #رستم قهرمان ایرانی شاهنامه

https://t.center/iranhistor
🍉 چیکده‌ی داستان #رخش اسپ #رستم از شاهنامه ویژه‌ی تعریف کردن در #شب_چله #یلدا:

پهلوان نو

افراسياب با لشکري انبوه از جيحون گذر کرد و بيم در دل بزرگان ايران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشيني نداشت و ايران بي خداوند بود. خروش از مردمان برخاست و گروهي از آزادگان روي به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بيم پريشاني سخن درشت گفتند که «کار جهان را آسان گرفتي. از هنگامي که سام درگذشت و تو جهان پهلوان شدي يک روز بي درد و رنج نبوديم. باز تا زو و گرشاسب برتخت بودند کشور پاسباني داشت. اکنون آنان نيز رفته اند و سپاه بي سالار است. هنگام آنست که چاره اي بينديشي.»

زال در پاسخ گفت «اي مهتران، از زماني که من کمر به جنگ بستم سواري چون من بر زين ننشست و کسي را در برابرم ياراي ستيزه نبود. روز و شب برمن در جنگ يکسان بود و جان دشمنان يک آن از آسيب تيغم امان نداشت. اما اکنون ديگر جوان نيستم و سال هاي دراز که برمن گذشته پشت مرا خم کرده. ولي سپاس خداي را که اگر من پير شدم شاخ جواني از نژاد من رسته است. فرزندم رستم اکنون چون سرو سهي باليده است. جگر شير دارد و آماده جنگ آزمائي است. بايد اسبي که در خور او باشد براي او بگزينم و داستان ستمکاري افراسياب و بدهائي که از وي به ايران رسيده است ياد کنم و او را به کين خواهي بفرستم.»

همه بدين سخنان شادمان و اميدوار شدند.
گزيدن رخش

آنگاه زال پيکي تندرو به هرسو فرستاد و بگرد کردن سپاه پرداخت و آنگاه پيش رستم آمد و گفت «فرزند، هرچند با اين جواني هنوز هنگام رزمجوئي تو نيست و تو هنوز بايد در پي بزم و شادي باشي اما کاري دشوار و پر رنج پيش آمده است که به رزم تو نياز دارد. نمي دانم پاسخ تو چيست؟»

رستم گفت «اي پدر نامدار، گوئي دليري هاي مرا فراموش کرده اي. گمان داشتم که کشتن پيل سپيد و گشودن دژ کوه سپند را از ياد نبرده باشي. اکنون هنگام رزم و جنگ آزمائي من است نه بزم و رامش. کدام دشمن است که من از وي گريزان باشم؟»

زال گفت «اي فرزند دلير، داستان پيل سپيد و دژ کوه سپند را از ياد نبرده ام ولي جنگ آزمائي با افراسياب کاري ديگر است. افراسياب شاهي زورمند و دلير و پرخاشجوست. انديشه او خواب و آرام را از من ربوده است. نمي دانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم.»

چنين گفت رستم بدستان سام

که من نيستم مرد آرام و جام

چنين يال و اين چنگ هاي دراز

نه والا بود پروريدن بناز

اگردشت کين است وگرجنگ سخت

بود يار يزدان و پيروز بخت

هرآنگه که جوشن ببر درکشم

زمانه بر انديشد از ترکشم

يکي باره بايد چو کوه بلند

چنان چون من آرم به خمّ کمند

يکي گرزخواهم چويک لخت کوه

گرآيد به پيشم زتوران گروه

سران شان بکوبم بدان گرز بر

نيايد برم هيچ پرخاشخر

شکسته کنم من بدو پشت پيل

زخون رود رانم چو درياي نيل

زال ازگفتار رستم شاد شد و گفت «گرزي که در خور توست گرز پدرم سام نريمان است که از گرشاسب پدر نريمان به يادگار مانده است. اين همان گرز است که سام نامدار در مازندران با آن کارزار کرد و ديوان آن سامان را برخاک انداخت. اکنون آنرا بتو مي سپارم.»

رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت «اکنون مرا اسبي بايد که يال و گرز و کوپال مرا بکشد و در نبرد دليران فرونماند.»

زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و کابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وي اسبي بدلخواه بگزيند.

چنين کردند. اما هر اسبي که رستم پيش مي کشيد و پشتش را با دست مي افشرد پشتش از نيروي رستم خم مي شد و شکمش به زمين مي رسيد. تا آنکه مادياني پيدا شد زورمند و شير پيکر:

دوگوشش چودوخنجرآبدار

برو يال فربه، ميانش نزار

در پش ماديان کره اي بود سيه چشم و تيز تک، ميان باريک و خوش گام:

تنش برنگار از کران تا کران

چو برگ گل سرخ بر زعفران

به نيروي پيل و ببالا هيون

به زهره چو شير که بيستون

رستم چون چشمش برين کرّه افتاد کمند کياني را خم داد تا پرتاب کند و کرّه را به بند آورد. پيري که چوپان گله بود گفت «ای دلاور، اسب ديگران را مگير.» رستم پرسيد «اين اسب کيست که بر رانش داغ کسي نيست؟» چوپان گفت «خاوند اين اسب شناخته نيست و در باره آن همه گونه گفتگوست. نام آن "رخش" است و در خوبي چون آب و در تيزي چون آتش است. اکنون سه سال است که رخش در خور زين شده و چشم بزرگان در پي اوست. اما هربار که مادرش سواري را ببيند که در پي کرّه اوست چون شير به کارزار درمي آيد. راز اين برما پوشيده است. اما تو بپرهيز و هشدار

ادامه در پست بعدی کانال 👇
@iranhistor
🍉 برگزیده داستان #رستم برای تعریف کردن در #شب_چله #یلدا:

زادن رستم

چندي از پيوند زال و رودابه نگذشته بود که رودابه بارور گرديد و پيکرش گران شد. هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر ميشد، تا آنکه زمان زادن فرا رسيد. از درد به خود مي پيچيد و سود نداشت. گوئي آهن در درون داشت و يا به سنگ آگنده بود. کوشش پزشکان سود نکرد و سرانجام يک روز رودابه از درد بيخود شد و از هوش رفت. همه پريشان شدند و خبر به زال بردند. زال با ديده پرآب به بالين رودابه آمد و همه را نالان و گريان ديد. ناگهان پر سيمرغ را به ياد آورد و شاد شد و به سيندخت مادر رودابه مژده چاره داد. گفت تا آتش افروختند و اندکي از پر سيمرغ را بر آتش گذاشت. در همان آن هوا تيره شد و سيمرغ از آسمان فرود آمد. زال غم خود را با وي در ميان گذاشت. سيمرغ گفت «چه جاي غم و اندوه است و جرا شيرمردي چون تو بايد آب در ديده بيارد؟ بايد شادمان باشي، چه ترا فرزندي شيردل و نامجو خواهد آمد.

که خاک پي او ببوسد هژبر

نيارد بسر برگذشتنش ابر

وز آواز او چرم جنگي پلنگ

شودچاکچاک وبخايددوچنگ

زآواز او اندر آيد زجاي

دل مرد جنگي پولاد خاي

ببالاي سرو و به نيرو پيل

به انگشت خشت افگند بردوميل

اما براي آنکه فرزند برومند زاده شود بايد خنجري آبگون آماده کني و پزشکي بينادل و چيره دست را بخواني. آنگاه بگوئي رودابه را به باده مست کنند تا بيم و انديشه ازو دور شود و درد را نداند. سپس پزشک تهيگاه مادر را بشکافد و شيربچه را از آن بيرون کشد. آنگاه تهي گاه را از نو بدوزد. تو گياهي را که مي گويم با مشک و شير بکوب و در سايه خشک کن و بساي و برجاي زخم بگذار و پر مرا نيز برآن بکش. آن دارو شفابخش است و پر من خجسته. رودابه به زودي از رنج خواهد رست. تو شادباش و ترس و اندوه را از دل دور کن.»

سيمرغ پري از بال خود کند و به زال سپرد و به پرواز درآمد. زال سخنان سيمرغ همه را بکار برد و پزشک چيره دست هم آنگاه که سيندخت خون از ديده ميريخت کودکي تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوي رودابه بيرون کشيد:

يکي بچه بد چون گوي شيرفش

به بالا بلند و بديدار کش

شگقت اندرومانده بد مردوزن

که نشنيد کس بچه پيل تن

او را رستم نام گذاشتند و در سراسر زابلستان و کابلستان به شادي زادن وي جشن آراستند و زر و گوهر ريختند و داد و دهش کردند. هنگامي که خبر به سام نريمان نياي رستم رسيد از شادي پيام آور را در درم غرق کرد.

رستم از کودکي شيوه اي ديگر داشت. ده دايه او را شير مي داد و هنوز او را بس نبود. چون از شير بازش گرفتند به اندازه پنج مرد خورش مي خورد. به اندک مدتي برز و بالاي مردان گرفت و پهلواني آغاز کرد. در هشت سالگي قامتي چون سرو افراخته داشت و چون ستاره مي درخشيد. ببالا و چهره و راي و فرهنگ يادآور سام يل بود. سام که وصف رستم و دلاوري او را شنيد از مازندران با لشکر و دستگاه به ديدار او آمد و او را در کنار گرفت و آفرين گفت و نوازش کرد و از نيرومندي و فرّ و يال او درشگفت ماند. چندين روز به شادي و باده گساري نشستند تا آنگاه که سام دستان و رستم را بدرود گفت و روانه مازندران شد.

رستم باليد و جوان شد و در دليري و زورمندي مانندي نداشت. يک شب رستم پس از آنکه روز را با دوستان به باده گساري بسر آورده بود در خيمه خود خفته بود. ناگهان خروشي برخاست. تهمتن از خواب برجست و شنيد که پيل سپيد زال از بند رها شده و به جان مردم افتاده. بي درنگ گرز نياي خود را برداشت و روبسوي پيل گذاشت. نگاهبانان راه را براو گرفتند که بيم مرگ است. رستم يکي را به مشت افگند و رو بديگران آورد. همه ترسان از وي گريختند.آنگاه با گرز، بند و زنجير در را درهم شکست و بسوي ژنده پيل تاخت:

همي رفت تازان سوي ژنده پيل

خروشنده مانند درياي نيل

نگه کرد کوهي خروشنده ديد

زمين زيراو ديگ جوشنده ديد

رمان ديد ازو نامداران خويش

برآن سان که بيند رخ گرگ ميش

تهمتن يکي نعره برزد چوشير

نترسيد و آمد براو دلير

چو پيل دمنده مر او را بديد

به کردار کوهي بر او دويد

برآورد خرطوم پيل ژيان

بدان تا به رستم رساند زيان

تهمتن يکي گرز زد برسرش

که خم گشت بالاي که پيکرش

بلرزيد برخود که بيستون

ادامه دارد
👇
@iranhistor
نگارگری نبرد #رستم در #هفت_خان #شاهنامه
1- نبرد رخش با شیر
2- گذر از بیابان خشک
3- کشتن اژدها
4- زن جادوگر
5-6-7 جنگ با مرزبان، ارژنگ دیو و دیو سپید

@iranhistor
Forwarded from گزاره‌ها و بیت‌های ناب
نصیحت‌های #رستم به #اسفندیار از داستان رستم و اسفندیار شاهنامه‌ی فردوسی:

به گیتی بران سان که اکنون تویی
نباید که داری سر بدخویی

بباشیم بر داد و یزدان‌پرست
نگیریم دست بدی را به دست

سخن هرچ بر گفتنش روی نیست
درختی بود کش بر و بوی نیست

وگر جان تو بسپرد راه آز
شود کار بی‌سود بر تو دراز

چو مهتر سراید سخن سخته به
ز گفتار بد کام پردخته به
—-
کانال گزاره‌ها:
https://t.center/gozareh
#دریای_نور از کهن‌ترین و بزرگ‌ترین جواهرات جهان است که هم‌اکنون در موزه‌‎ی جواهرات ملی ایران نگه‌داری می‌شود. در افسانه‌ها آمده که #رستم آن را از #تورانیان (آریایی‌های برون‌مرزی) تصاحب کرد
@iranhistor
#اسفندیار، پسر #گشتاسپ و کتایون، نوه لهراسپ، شاه‌زاده کیانی در تاریخ استوره‌ای و حماسی و قهرمان جنگ‌های مقدس آیین ایرانی زرتشتی است که بیش‌تر برای نبرد سوگ‌انگیزش با #رستم، پهلوان ایرانی شناخته می‌شود