#خاطرات_بین_المللی #استرالیا@IntMobبا دوست بحرینیام درباره محرم صحبت میکردیم. پرسیدم: اعراب در این شهر مجلس عزا دارند؟ جواب داد: هست ولی من سالهاست که به خاطر بچههایم نمیروم. برایشان بدآموزی دارد. وقتی شیخ صحبت می کند زنها با هم حرف میزنند، بچهها با گوشی وتبلت بازی میکنند و موقعی که سفره نذری پهن میشود مثل سفره مهمانی با هم شوخی و خنده میکنند! من چطور به بچههایم بگویم آمدهایم مجلس عزایی که سیده فاطمه دارد گوشهاش میگرید؟!!
😔یادم افتاد به کودکیام!
هنوز هوا تاریک بود که مامان و بابا بدون سر و صدا آرام از خانه بیرون میرفتند، ساعت هشت که میشد از صدای تقِ درب از خواب بیدار میشدیم. مامان کیسه کوچک نان و پنیر و گردوی نذری را روی میز میگذاشت و به ما صبحتان حسینی میگفت.
ما چه میکردیم؟؟؟ گریه و ناراحتی!
- چرا ما رو روضه نبردید؟
مامان میگفت: براتون دعا کردم و به نیت شما روضه رفتم. شما هم شریکید!
آبجی با گریه میگفت: چرا بیدارم نکردید؟ باید بلند صدام میکردید، من هول میدادید که خواب نمونم.
و مامان با حالت حق به جانب میگفت: لابد بدنت به خواب احتیاج داشت که وقتی صدات کردم نشنیدی! اگه دوست داری فردا صبح واسه مجلس خواب نمونی از امروز خودت رو روحی و جسمی آماده کن! من هیچ وقت با داد و دعوا یه آدم خوابالو رو به یه مجلس محترم نمیبرم.
خودمان ساعت کوک می کردیم که شش صبح بیدار شویم تا لباس پوشیده و دفتر و مداد برداشته مشتاق رفتن به مجلس باشیم.
📝دفتر و مداد جزء ملزومات شرکت در مراسم مذهبی بود. طبع معلمی مامان به ما اجازه نمیداد بدون جزوه برداشتن پای صحبت کسی بنشینیم.
یادداشت برداشتن که قسمت آسان کار بود! باید طوری به حرفها گوش میدادیم که بتوانیم نقد کنیم و ایراد بگیریم. مراسم که تمام میشد در راه برگشت به خانه گزارش یادداشتهایمان را ارائه میدادیم و با هم بحث میکردیم. بعد از بررسی صحبتهای سخنران، روز بعدی، موقع پایان مراسم با همراهی مامان یا بابا، یک لنگه پا جلوی درب مردانه میایستادیم تا موقع خروج سخنران، سد راهش شویم و سوالات و اشکالات روز گذشته را مطرح کنیم و جواب بگیریم. اگر دسترسی به سخنران مقدور نبود باید سوالاتمان را مینوشتیم و به بابا میدادیم تا به دست خطیب برساند!
💠برای من که در سنین کودکی و نوجوانی بودم کمی کار سختی به نظر میآمد ولی چند خاصیت داشت اول اینکه احساس بزرگی میکردم. حاج خانمهای مجلس که میدیدند یک بچه در حال یادداشت برداشتن است از صحبتهای بزرگانه است، ماشاالله- هزار الله اکبر میگفتند. دوم اینکه با مشغول بودن به نوشتن، متوجه گذر زمان نمیشدم، مثل بچههای دیگر حوصلهام سر نمیرفت و سر و صدا نمی کردم. مهمتر از همه اینکه مامان به روش ظریفی یادم داد که هر چه شنیدم به راحتی نپذیرم و جرات سوال کردن و حتی نقد گفتار افراد سرشناس را بدست آورم.
🏴محرم که میشد ما خیلی روضه و سینه زنی نمیرفتیم. مامان و بابا طبق قرارداد نانوشته انگار میدانستند چه زمانی بهتر است آرام و بدون بر هم زدن فضا، از مجلس خارج شوند. تا وقتی کوچکتر بودیم آنقدری در مجلس مینشستند که ما نشاط معنوی داشتیم، بزرگتر که شدیم آنقدری میماندند که ظرفیت داشتیم تا با ادب، احترام مجلس را حفظ کنیم. پچ پچ کردن، شل و ول نشستن، سر و چشم جنباندن نشانه آن بود که روی خودمان کنترل نداریم و به عنوان محروم شدن از فیض و سلب توفیق باید از مجلس برویم.
معمولا هم مجالسی میرفتیم که اشک و آهش بیشتر از شور و نوایش بود.
💧اگراحیانا جایی روضه مکشوف یا چشم و ابرویی میخواندند، مامان ما را از مجلس بیرون میبرد و وقتی خانه می آمدیم بابا از روی کتابچه قدیمی نوحهاش برایمان روضههای بچه فهمتر میخواند.
خلاصه همان مجلس یکساعتهء یک ماهه برای ما کلاس تمرین ادب و خویشتنداری و تفکر شده بود.
🔸وقتی دوست بحرینیام این نکته را گفت، قلبم لرزید، نکند رفتار ما انقدر نسنجیده شود که مجلسی که قرار است کلاس تربیت و اخلاق و آزادگی باشد، تبدیل شود به محفل بروز بیادبیها و بیاخلاقیهایمان! جاییکه حتی شرم کنیم فرزندانمان را به آن ببریم چه برسد به آنکه بخواهیم دوستان خارجیمان را دعوت کنیم و برایشان از
"Who is Hussain?"
بگوییم.
منبع:
@ghalamadarhttps://telegram.me/bayeganitabligh/7749💯 مبلغان بدون مرز
@IntMob