درعجب مانده بود؛ هزاران درد برای یک رشد؟ جسم محدود و روح دردمند او، تا چه اندازهای میتوانست برای دردهایی از جنس رشد خویش تحمل کند و به سیم آخر نزند به امید پایان خوشِشیرین؟
سال بعد،همین موقع از روز؛ اگر معشوق نیمهام را پیدا کردم، قول شرف میدهم. قول بر اساس آنکه وی را بهسمت جنگلهای سرسبز دامانِطبیعت،بر سوی امواج ملایمِ خروشاندهنده دریا، زیر سایه آسمان تیره گر خورشید درحال سقوط باشد، بوسه عشقمان را بر لبهایش،بر لبهایم، تازمانیکه نفس در سینههایمان حبس و آزاد شود، نشانگذاری بماند. - happy kisses day💋
"مادر،منو ببخش از اینکه هرچقدر سنم بالاترمیره،دارم مثل پدرم میشم. منو ببخش برای اینکه خون اون هم در رگهام جریان داره و پیوند اصلیخونیِمنه. منو ببخش اگر مثل اون رفتارمیکنم،اگر مثل اون باهات مهربونم و اگر.. من فقط میخوام در آرامش باشی مادر، تو دنیا فرصتشو ازدست داندی،اما قول میدم دردنیای دیگر،باز هم افتخار فرزند بودن برای تو رو داشته باشم،چرا که این بهترین زندگیای بود که داشتم."
همانگونه دخترک با پاهای برهنه بر صفحه سرد زمین قدم میگذاشت و به مسیر خویش ادامه میداد،وانگهی قدمهایش را متوقف کرد. برگ نورسیده کوچکی از درخت بالا سر وی به سر راهش فرود آمد. آن را برداشت و سپس اولین جملاتی که به ذهنش رسید،بر زبانش جاری داد: "چرا؟ چرا هرگز اون کسی نبودم که دوستداشتنی و اولویت حتیٰ برای یکنفری داشته باشم؟ اون شخصی نبودم که مورد توجهشخص دیگهای قرار بگیرم؟ آیا روحِمن در این دنیا بیشایسته این انسانهاست؟" همانطورکه اشکهای زمردین آبیاش که مانند گلولههای آتشین بر گونهاش رها میشدند، هقهق کنان بر زانوی خود افتاد و دردش را عمیقتر ساخت. "من میدونم چرا.." آن برگ را محکم در مشت خویش فشرد و زیرلب زمزمه میکرد: "چون من..معتادم. معتاد به اعتماد نکردن، معتاد به فکرکردن بدترین نوع شرایط، من به تنهایی معتاد شدم." برگ را از مشت دست رها داد و به حال خودش ول کرد. "همون تنهاییای که باعث میشد آدمهای اطرافمو زودتر از زمان موعد خودش تو دفتر سرنوشتم،رها کنم. داشتن ترس بر اینکه کسی نزدیکم بشه. فکرکردن به اینکه:کسی رو نیاز ندارم،چون فقط خودم و خودمم."
_تفکر بر این داری که آیا ما تا مسیر ابدیت،عاشق هم خواهیم ماند؟ درحالیکه هرآن ممکن است هرکدام یک از ما،احساساتمان را از هم رو برگردانیم ژولیا! -این گفتارهایت از بیخ،به جنس کذب هستند لیام. اگر قرار بر این باشد که عشق خود را از من بگیری، این را بهخاطرت بسپار؛چشمان آتشین خواهانِتو هرگز ازاین بابت خاموش نخواهند شد.چراکه چشمها هرگز جرئت گفتن دروغ و فرار ز اندرون حقایق را نداشتند.
+این خودِ تو نیستی ژولیا، نه شخصی که لاقل من میشناختم! -بهچه علت؟ به این علت که این احساسات نیز بخشی از من هستند و وجود دارند؟ +نه احساسات کذبی که حاصل از امواج انرژی اطرافت به تو سرایت کرده.اونها بر ذهن تو حاکم و شخصیت دروغین بهت القا کردند! وقتش است از کابوسهای آلوده خویش، گذر کنی و به سمت روشنایی حرکت کنی ژولیایِ من..راهیِ دنیایِواقعی انسانها شوی نه افکارات وخیالاتشان.