Imam__mahdi313

#کتاب
Channel
Logo of the Telegram channel Imam__mahdi313
@imam_mahdi255Promote
420
subscribers
5.08K
photos
5.03K
videos
521
links
کانال الصمصام المنتقم / شمشیر انتقام گیرنده . سلامتی امام الزمان مهدی فاطمه عج الله صلوات جانم فدای امام سید علی خامنه‌ای @he313
Imam__mahdi313
عشق برادرانه ادب حضرت عباس، لحظه ی آخر نفس هایش امام حسین را برادر صدا کرد... #سيد_منصور_حسينی @imam_mahdi255
#شهید_سید_منصور_حسینی #دفاع_مقدس
عضو گروه#تفحص_شهدا #فرزند#شهید_حسین_حسینی و #برادر#شهید_علی_حسینی
برادر#نویسنده #کتاب#دا و #مدافع_حرم زینب(س)
براثرعوارض بمب های شیمیایی به شهادت رسیدند
@imam_mahdi255
#مرداد هم فرارسیده و با گرمایش منطقه جنوب را تبدیل به #جهنم کرده بود.چهل کیلومتر مسیر تا #چابهار، هفت ساعت طول میکشد! شب را توی اسکله میخوابند. صبح یک جیپ ازطرف ژاندارمری می آید و وحید و بچه ها را میبرد پاسگاه. فرمانده پاسگاه کرمانی بود. همشهری صالحی، صالحی هم شروع میکند بالهجه کرمانی صحبت کردن. جوری صحبت میکند که انگار چهار همراهش هالواند! وحید را #دانشجو معرفی میکند و ۳نفر دیگرش را دانش آموز. رئیس #ساواک می آید برای بازجویی و از کاظمی میپرسد: از چه کسی تقلید میکنی؟
کاظمی: آقای آیتی!
-آیتی کدام #مرجع است؟
- #امام جماعت مسجدمان!
- برای چه آمده اید اینجا؟
- آمده ایم ناس بخریم! کجا ناس میفروشند؟ چند است؟

بعداز چند ساعت ماشین شان را بازرسی میکنند. کتاب مهندس بازرگان را کنار کتاب هایی که سیکها به بچه ها داده بودند، پیدا میکنند! گیر میدهند که این کتاب را ازکجا آورده اید. جواب میدهند: از سیکها گرفته ایم. از بخت خوب وحید و دوستان اش کتاب به آن کوچکی را میبینند، ولی دوربین بزرگشان که زیر صندلی گذاشته بودند را نمیبینند! تا شب نگه شان میدارند و بعد آزادشان میکنند. وحید به #شوخی میگفت اگر لو میرفتیم، ما را میبستند به گاری و تا #مشهد میبردند.
بعد از آن به سمت کَپَرها راه می افتند. مردم کپرنشین در داخل کپرها صحبت میکردند و وحید با دوربین ام.اس۳۵۰۰ تصویر میگرفت. بعد هم وحید و صالحی و کاظمی شروع میکردند به صحبت کردن که این #فقر شما به خاطر #ظلم و ستم های شاه و #حکومت اش است.
#بچه ها یک ماه در گرمای سوزان سیستان_و_بلوچستان به سر بردند و #تصویر گرفتند. جالب اینکه بیشتر کپرنشین ها فکر میکردند این گروه تصویربرداری از طرف #دولت آمده اند. #شاه را #دعا میکردند و خود را جان نثار اعلی #حضرت معرفی میکردند! بچه ها یک جا کپرنشین ها را توی یک کپر بزرگ جمع میکنند. وحید برایشان سخنرانی میکند که حکومت به فکر شما نیست و پولهای شما در #فرانسه است و...
در حین سفر، وحید تنها کسی بود که حرفی از غذا و استراحت نمیزد. صبور و تودار و متفکر به حال مردم می اندیشید و #درد میکشید از درد مردم. کم حرف میزد، اما وقتی هم صحبت میکرد. حرف هایش باید قاب میشد. بعد از #انقلاب این #فیلم وحید در کنار فیلمهای گروه های دیگر که ظلم و ستم #رژیم_شاه را نشان میداد، چندبار از تلوزیون پخش شد.
#تابستان ۵۳ وحید این گونه گذشت. یک #اردوی_جهادی به تمام معنا. دیدن آن مردم و شرایط زندگی شان انرژی وحید را برای #مبارزه صد برابر کرد. کوره گرمای سیستان، از او یک مبارز پخته و تأثیرگذار ساخت.

#کتاب #شهید_دیالمه ص۶۷
#شهدای_۷۲_تن

https://telegram.me/joinchat/BZdLnDwPhBfxof6g6idp2Q
#تابستان 1353 امتحانات تمام شده بود و وحید مثل همیشه و مثل همه دانشجوها راهی شهر خودش شد. #دانشگاه ها تعطیل میشد، اما فعالیت مبارزان تعطیلی نداشت. رفتن وحید به #تهران مساوی بود با ادامه فعالیت هایش. او از فرصت تعطیلی دانشگاه ها استفاده میکرد و به جلسات سخنرانی استاد #مطهری و دکتر #شریعتی و سایر بزرگان میرفت. جلسات سخنرانی خودش را هم ادامه میداد. ندا و نیکو پای ثابت جلسات وحید بودند.
تیرماه که رسید وحید تصمیم گرفت برای تصویربرداری و مستندسازی از شرایط سخت زندگی و کمبودهای مردم #سیستان_و_بلوچستان راهی آن دیار شود. روایت مستند ظلم های #نظام #شاهنشاهی چیزی نبود که کسی بتواند تاثیرش را کتمان کند. خود #رژیم هم نمی توانست انکار کند که چه شرایطی بر این منطقه تسلط دارد. #فقر #فرهنگی منطقه از فقر معیشتی دردناکتر و زجرآورتر بود.
در سفر به سیستان کاظمی و صالحی نژاد، از دانشجویان #مشهد و افجه ای، پسر دایی وحید همراهش بودند. وحید ماشین پدرش را برداشت، خودش نشست پشت فرمان و با یک #دوربین_فیلم_برداری راه افتادند. از راه #قم و #کاشان رفتند #کرمان و #زاهدان و #زابل و بعد ایرانشهر و خاش و نیک شهر و در نهایت #چابهار. در زاهدان به محله سیکها(۱) رفتند. وحید طبق معمول سر صحبت و بحث را باز کرد. آنها میگفتند: خدای ما به عنوان #پیامبر #آخرالزمان خواهد آمد.
وحید میخواست متقاعدشان کند که این پیامبر، همان مهدی ماست. بحث شان طول کشید. وحید در بحث کردن استاد بود. بالاخره هم آنها نتوانستند جواب انتقادات وحید را بدهند. موقع جداشدن چند تا از #کتاب هایشان را دادند به بچه ها.
در زابل به روستای ادیم رفتند. مردم آنجا از طریق شکار پرندگان دریاچه هامون، امرار معاش میکردند. درآمدشان روزی ۱ یا ۲ ریال بود. در فقر و بی سوادی مطلق بودند. در نیک شهر بنزین شان تمام میشود. مجبور می شوند شب را همان جا بمانند. به دنبال مسافرخانه میگردند. مسافرخانه ای پیدا میکنند. بالای سقف مسافرخانه، پشه بندهای زیادی نصب کرده بودند. وقتی دلیلش را می پرسند، جواب میشنوند که اینجا عقرب بالدار دارد! به یک #مسجد میروند. تابوتی را وسط مسجد آویزان میبینند. افجه ای می گوید آنجا نمیماند. بالاخره هم برمیگردند و توی #ماشین میخوابند. صالحی و وحید تا صبح نگهبانی میدهند. وحید تا صبح راه میرود، به حدی که پاهایش #تاول می زند. هوا که روشن می شود بنزین گیر می آورند و به طرف چابهار حرکت میکنند.
.
(۱)شهر زاهدان، جمعیتی از کشور #هند موسوم به سیک که از آیین خاصی برخوردارند را در خود دارد.

#کتاب #شهید_دیالمه ص۶۷


https://telegram.me/joinchat/BZdLnDwPhBfxof6g6idp2Q
Forwarded from اتچ بات
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
👉 ادامه از پست قبلی
.

در #جبهه نیروهای گردانش را کاملاً زیر نظر می گرفت و وضعیت آن ها را بررسی می کرد. به شهر که می آمد همّ و غم او بر این بود که به وضع زندگی بچه ها رسیدگی کند.
وقتی قرار شد منطقه ی عملیاتی کربلای۴ را ترک کنیم بچه ها زیاد #گریه می کردند. خیلی ها میخواستند همان جا پیش همرزمان #شهیدشان بمانند و دیگر به شهر باز نگردند. خود حاجی با چشمانی #اشک بار می گفت: از زنده ماندن خسته شده ام.
بالاخره هر طور بود سوار اتوبوس شدیم و در سکوتی سرد به مقرّ رسیدیم. وقتی بچه ها نگاهشان به #خیمه ها افتاد گریه امانشان را گرفت، صدای هق هق گریه و زاری از هرسو شنیده می شد.
پیاده شدیم، وقتی بچه ها جای خالی دوستانشان را دیدند، خود را روی
#خاک ها انداختند و ساعتی گریستند.
وقتی به #حاج_احمد_کریمی در گوشه ی #چادر نگاه کردم، فهمیدم او چند روزی بیشتر مهمان ما نخواهد بود .گریه ی عجیبی می کرد و دائم می گفت : خدایا چرا ما ماندیم!
حاج احمد کریمی در مسئله ی #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر بسیار دقیق بود.
اگر خلاف و منکری می دید، محال بود بی اعتنا از کنار آن بگذرد.
در هر شرایطی امر به معروف و نهی از منکر را بر خود واجب می دانست.
او از کسانی نبود که وقتی به مرخصی می آید، دنبال کار شخصی خود برود و نسبت به مسائلی که در شهر می گذرد بی اعتنا باشد.
یک بار یکی از بچه ها را فرستاد دنبالم، وقتی رفتم #سنگر فرماندهی به من گفت:
دوست دارم شعر #کبوتر بام #حسین_علیه_السلام رو برام بخونی.
گفتم حاجی قصد دارم این #شعر رو برای کسی نخونم! آخه برای هر کی که خواندم #شهید شده.
گفت:حالا که این طور شد حتماً باید برام بخونی. هر چی اصرار کردم که حاجی الان دلم نیست بخوانم، زیر بار نرفت. نشستم و شروع کردم به خواندن :

دلم می خواد کبوتر بام #حسین بشم من
فدای #صحن #حرم و نام حسین بشم من
دلم می خواد ز #خون پیکرم #وضو بگیرم
مدال افتخار نوکری و از آقام بگیرم

همین طور که می خواندم حواسم به حاجی بود. حال و هوای عجیبی داشت صدای گریه اش پیچید توی سنگر.
ادامه دادم:
دلم میخواد چو #لاله ای، نشکفته پرپر بشوم
شهد #شهادت بنوشم مهمان اکبر بشوم

توی کربلای۵ وقتی #گلوله توپ کنارش اصابت کرد مهمان علی اکبر امام حسین علیه السلام شد.
همان طوری که میخواست اون قدر پاره پاره شد که همه ی بدنش را جمع کردند توی یک کیسه کوچک!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#شهید_احمد_کریمی
#کتاب #تا_کربلا صفحه ۱۵۱ تا ۱۵۴

شادی ارواح طیبه #شهدا #صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#شهدا_زنده_اند_و_نزد_پروردگارشان_روزی_میخورند
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
https://telegram.me/joinchat/BZdLnDwPhBfxof6g6idp2Q