بله آقا! آدمها این همه نیستند... |
دیشب، پریشب بود که بعد از صحبتهای یکی از دوستانم ویس گرفتم و گفتم:
«به قول آقای علی بن عثمان بن علی جُلّابی هُجویری غَزنَوی، که توی کتاب کشف المحجوب در قسمت باب ملامت میفرمایند " اینها همه القاب است و نه اسم، و من این همه نیستم."»
خندید و گفت: «کی بود اینکه گفتی چه اسم طولانیی!چطور حفظ کردی واقعا یا از رو خوندی؟»
داستان را تعریف میکنم که چطور و چگونه این اسم را حفظ شدهام. که آقای هُجویری غَزنوی از عرفای تصوف در قرن ۵ است و این جمله قسمتی از یک داستان است. بعد هم اضافه میکنم که چقدر این قسمت را در کتاب ادبیات دبیرستان دوست داشتهام. در ادامه هم برای فخر فروشی قید میکنم که هنوز این قصه را از بَرَم. آره دیگر بد نیست آدم گاهی کمی با خودش رو راست باشد.
قصه در کتاب کشف المحجوب اینطور روایت میشود که:
"و اندر حکایات یافتم که شیخ ابوطاهر حرمی رضی اللّه عنه روزی بر خری نشسته بود و مریدی از آنِ وی عنان خر وی گرفته بود، اندر بازار همیرفت. یکی آواز داد که: «آن پیر زندیق آمد.» آن مرید چون آن سخن بشنید از غیرت ارادت خود رجم آن مرد کرد، و اهل بازار نیز جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را: «اگر خاموش باشی من تو را چیزی آموزم که از این محن بازرهی.» مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند، این مرید را گفت: «آن صندوق بیار.» چون بیاورد، درزههای نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت: «نگاه کن، از همه کسی به من نامههاست که فرستادهاند. یکی مخاطبه شیخ امام کرده است و یکی شیخ زکی، و یکی شیخ زاهد و یکی شیخ الحرمین و مانند این و این همه القاب است نه اسم، و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخنی گفتهاند و مرا لقبی نهادهاند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد، این همه خصومت چرا انگیختی؟» "
حالا من بعد از شنیدن چند جمله در مورد خودم، رفته بودم به قصهی 'من این همه نیستم'. حالا دیگر برای من ترسناک است اگر آدمها خیلی خوب مرا ببینند. قبلترها اینطور نبودم. خوشحال و سرخوش میشدم وقتی مدال نامرئی افتخارِ مهربانی، از خودگشتی، بقیه و نیازشان را ترجیح دادن، کمک به بقیه و امثالهم را از دیگران به گردن میانداختم. اما حالا کمکم انرژیام تحلیل رفته. شاید به قول نگار پیر شدهایم. دیگر حالا قسمتهای تاریک هم کمی نمایان میشود. شاید هنوز گاهی از این قضایا ذوقی در وجودم بدرخشد اما خوشحال؟ فکر نمیکنم. هزار و اندی فکر و خیالی که بعدش در ذهنم پَس و پیش میشود نمیگذارد که اعصابم آسوده بماند و لذتش را ببرم. هنوز یادم هست آن تعجب فراوان را وقتی گفتم: «میدونی؟ من یک آدم اورتینکر محسوب میشم.»
حالا آن دختر سرخوش که یک روزه با کل دانشگاه دوست شده بود و با کلی خنده از همه بچههای گروهِ کنگره عکسهای یهویی گرفته بود و تا سال بعد داشت با آن عکسها همه را اذیت میکرد؛ جایش را داده بود به یک آدم مجهول! آدمی که آهنگهای غمگین را ترجیح میدهد؛ انیمههای نسبتا دارک و ناراحتکننده میبیند؛ زیاد فکر میکند؛ و از چاوشی جملهی "من ذاتا انسان شادی نیستم" را نقلقول میکند. اما خب اینها همه هست و من همه نیستم. و آنهایی که او دربارهی من گفته که مثلا:«آدمِ خوش اخلاقِ پرشوقِ مهربونی که با خوش خوبه(!!) و یا بهتر بگم تو دنیای خودش داره برا خودش پادشاهی میکنه(!)»؛ هم شاید کمی درست باشد. اما باز هم، اینها هم همه هست و همهی ماجرا این نیست. آدمها دو روی یک سکهاند. یک طرف را به تو نشان میدهند و آنطرف دیگر، حتی اگر زیر دست خودمان باشد، باز هم از چشمها پنهان میماند. آدمها این همه نیستند...
#روزمرگی#شرح_حال