بارونِ نوامبـر‌ ؛ پاریـس

مطمئن بودم که میتونم اونجا پیدات کنم و دیدمت. گوشه‌ترین جایِ کافه ایستاده، تکیه زده به دیوارایِ آجری، نورِ نوشته‌هایِ نئون روی موهات تابیده و از سرما دستات رو توی جیبای نعنایی رنگ سوییشرتی که بهت هدیه داده بودم، فرو برده بودی. لحظه ای لبخند زدی و من، فراموش…

مطمئن بودم که میتونم اونجا پیدات کنم و دیدمت. گوشه‌ترین جایِ کافه ایستاده، تکیه زده به دیوارایِ آجری، نورِ نوشته‌هایِ نئون روی موهات تابیده و از سرما دستات رو توی جیبای نعنایی رنگ سوییشرتی که بهت هدیه داده بودم، فرو برده بودی. لحظه ای لبخند زدی و من، فراموش…

تــو ترافیڪ افڪار مــن، ســناریوهایِ عاشــقانـہ زیادی پـرسـہ میــزنن؛ تو یڪـیش، می‌رقــصی و مــن برات می‌خــونم... 🔵 | سڪانس پایانی |

تو هم بهم فکر میکنی عزیزِ من، نه؟ درست همونموقع که دورت خلوت میشه و خیره میشی به ماه