📝خاطرات زندان ۴
🔴 بعدازظهر سگی!
برای کیانوش سنجری
🖋️ حسین رزاق
یک بعداز ظهری از آن بعداز ظهرهای سگی اوین که دلت هوای ندیدنهایت را میکند، خمیده و دست بر جای تزریق کترولاک برای تسکین لاعلاج این گردن شکسته، داشتم از بهداری برمیگشتم که زیر هشت و جلوی کانتر افسر نگهبانی، دستی از پشت زد روی شانهام و صدایی آشنا گفت "چطوری حسین رزاق"
روی که برگرداندم قامت رعنای کیانوش سنجری پیشم ایستاده بود و در آغوشم کشید. تازه از ۲۰۹ به بند عمومی منتقل شده بود تا وثیقهای که بازپرس برایش تعیین کرده بود را جور کند.
اواسط جنبش «زن، زندگی، آزادی» که هر روز عدهای جدید از فعالان سیاسی را بازداشت میکردند.
ایستادم تا سالن و اتاقش مشخص شود و با هم برویم بالا به بند. سالن ما پر بود و بعضی اتاقها کفخواب هم داشتند. برای همین کیانوش را دادند سالن ۲ چون حضورش هم موقت بود و حکم قطعی نداشت. یاد چند سال قبل افتادم که دوستانی دنبال او میگشتند و خبر نداشتند کجاست! و بیخبر از بازداشتش در خانه امن منتقلش کرده بودند به بیمارستان و هرکه دستش میرسید دنبالش میگشت.
آن ۸۳ پله لعنتی را که بالا میآمدیم از دوستانی پرسید که در بند عمومی بودند و من آمار همبندیها را دادم.
از کم و کسریاش، از هوله و لباس زیر و گرم و ... پرسیدم و همان ابتدا از عدم تحویل داروهایش گفت! گفتم رابط بهداری را معرفی میکنم تا نسخهات را بگیرد اما داروهای اصلیات که با من مشترک است را خودم برایت میآورم تا خواهش از این نانجیبها کمتر بکنی.
دم اتاقش، معرفیاش کردم به هماتاقیها. مسئول سالن هم که پرسید آقا سیاسی هستند، جواب دادم از سابقون سیاسی!
بالاخره از سابقون بود و از همان ۷۸ و کوی دانشگاه طعم زندان و حبس و تبعید را بارها چشیده بود.
هوله و شامپو رساندم و رفت دوش بگیرد و بیاید تر تمیز و ترگل و خوشبو هم را بینیم.
صبح فردا که هواخوری باز شد او هم پشت پنجره اتاق صدایم کرد تا قدم بزنیم. گوش شنوا و شانهای میخواست برای درد دل از یک زندگی پر فراز و نشیب و گوشه هواخوری، دوتایی روی یکی از معدود سکوها نشستیم و بساط و چای و سیگار و خاطرات راه افتاد و من گوش شدم و او زبان.
همان اول که به تک و تا بود مبادا با زیاده حرافی، آزارم دهد گفتم کیانوش، با من نه تعارف کن نه دریغ از گفتن. تصور هم نکن خیلیها را که حسین میداند و چرا بگویم! پس از اول هرچه دل تنگت میخواهد بگو...
و شروع کرد از روز به روز زندگیاش، از همان بازداشت ۱۸ تیر ۷۸ تا پاییز ۴۰۱، از رفتن، از غربت، از غم وطن، از برگشت، از دوباره بازداشت و باز بازداشت و باز بازداشتش...
اما در آن به آنِ حرفهایش، غمی بزرگ توی صورتت میخورد که فریاد میزد اث عاشق این وطن است! وقتی وسط ینگه دنیا و در اوج جوانی و با کار و درآمد و آیندهای خوب، ناگهان جنون وطن تو را به این ویرانسرا میکشاند، یعنی فقط عاشقی!
یک عمر در حسرت وطنی زیسته بود که دوست داشت چنان که میخواهد باشد اما نبود!
حرفهای پر از بغضش که تمام شد پرسید "نمیپرسی چرا از وسط آمریکا برگشتم ایران؟" گفتم چه پاسخی داری بزرگتر از این عشقت به وطن که همه عمر دنبال وطن شدنش بودی!
فردا که شد دوباره از هواخوری زد به پنجره اتاقمان. گفتم وایسا دوتا چی بریزم که گفت "نه، چای نمیخورم! آزادیام را خواندهاند. آمدهام تشکر و خدافظی!
و باز آغوش او و بدرقهاش تا زیر هشت و خدافظی همان جایی که سلام کرده بودیم...
سر شبی که مهدی خبر مرگ خودخواسته کیانوش از بالای پل حافظ را داد، فقط سکوت کردم. اما با آه و افسوسهای او داشتم به خودم تلنگر میزدم که چقدر بیعاطفهای نسبت به مرگ دیگران که ناگهان پرتاب شدم به خاطرات آن روزهای اوین...
به واژه واژه از حرفهای کیانوش که سرریز از عشق وطن بود. از عشق ایران.
عشقی که کیانوش را، کیانوشها را، همه ما را حاصلی جز آزار نبود و زندگیهایمان را پر از رنج کرد و همه چیزمان را ستاند.
هر روزمان را چنان به آتش کشید که هر دم در آرزوی مرگی چنین میانهی میدان بگذرد و هیچ عزیز شدهای برای از دست دادن نداشته باشیم...
تا شاید به بهای این جانها، این از دست دادنها، این وطن وطن شد، تا هیچ عشقی، هیچ پارهی تنی، هیچ لحظهای را به بیم از استبداد و هراس از سرکوب نگذراند و هیچ چشمی از ترس پر از اشک نشود...
در همین زندگی لعنتی که یک وطن برای عاشقی کردنهایمان به ما بدهکار است، یک وطن برای زندگی...
@hoseinrazzagh