( این متن رو هم کاملا بداهه و برای همین کانسپت بالا نوشتمش،یه سری اطلاعات خیلی کلی از یکی از شخصیت های فرعی. )
باد با زوزه کشداری میوزید و شاخه های خشک درختان را به حرکت وا میداشت،درخت های بی برگی که دست های لاغر و نحیفشان را به سمت اسمان ابری دراز کرده بودند. لایه زمختی از ابر های سیاه و غبار، اسمان شب را پوشانده بود،اما...
از پس ابر های انبوه،لکه ای سرخ نمایان شد و پرتوهای خونینش را روی انها چکاند. باد با شدت بیشتری وزید و ابر ها را به کناری راند. سرانجام پس از قایم باشک با ابر ها، ماه پر قدرت در اسمان درخشید...
دقایق به سرعت سپری شد و پس از مدت کوتاهی صدای ناقوس های معبد رستگاری در دشت پیچید، صدایی مهیب که پژواکش را تا دورست ها میپراکند.
دینگ...دانگ...دونگ.سه بار پشت سر هم و این تنها یک معنا داشت،اتفاق مهمی افتاده...
یاکوبِ زاهد، با قدم هایی ارام از غار تاریک و نموری که در ان مشغول عبادت بود بیرون امد، ردا و کلاه مخروطی شکل بلندش به رنگ همان لکه سرخی بود که از اسمان بر زمین میتابید. دسته ای از خفاش ها و پرندگان شب زی با صدای کر کننده ای از درون غار بیرون زدند، انگار که نیرویی عجیب انها را از غار بیرون کشانده و عظمت ماه خونین را به رخ انها بکشاند.
اخرین بار 366 سال پیش این اتفاق رخ داد، لحظه ای که تاریخ نگاران انرا نقطه اغاز عصر جدید خواندند.
یاکوب به خوبی میدانست اتفاق بزرگی در راه است،پیشگویی قدیمی به حقیقت پیوسته و او بزودی باید رهسپار مسیری پر پیچ و خم تر از قبل میشد...
@hoseinmemarzadeh