اینجا هنوزم برف نیومده. فکر کنم امسال قرار نیست برف هارو ببینم، قرار نیست توی دستم بگیرمشون و از شدت نرم بودنشون ذوق کنم و بعدش به خاطر سریع آب شدنشون، دلم بگیره. آرزو میکردم برف بباره. آرزو میکردم خودم تبدیل بشم به یه دونه برف کوچیک که از آسمون به زمین میباره، روی درخت های لخت میشینه، روی موهای یه آدمِ تنها، روی یه ماشین که مدت هاست روشن نشده یا شایدم آروم از پشت یه پنجره ی غمگین، به پایین بلغزه و برای همیشه ناپدید بشه. ولی نه برف اومد و نه من تبدیل شدم به یه دونه ی برف. فقط تمام این مدت انگار از درون زیر یه بهمن سهمگین گیر افتادم و هیچ کسی برای نجاتم نمیاد. منم توی خودم جمع میشم، دست هام رو حلقه میکنم دورم و موهام رو آروم نوازش میکنم. به خودم میگم هیس، چیزی نیست. نفس بکش. نفس بکش. نفس بکش. بعدش دوباره بلند میشم و با تموم خون و غمی که ازم میچکه توی این بهمنی که هیچ کسی نمی بینه ولی داره منو توی خودش فرو میبره، راه میرم و راه میرم و راه میرم. اونقدر که تموم بدنم از درد فریاد میکشه، اونقدر که قلبم از سرمای کشنده اش یخ میزنه، اونقدر که صدای گریه ی استخون هام رو میشنوم. اینجا هنوزم برف نیومده ولی من دارم تنهایی از دل یه بهمن میگذرم.