@hdavodabadi میخوام برم گدایی!
سیداکبر از اون بچه های باحال میدون خراسون تهرانه بود که شاید خیلی بشه، یه ماهی باهاش توی گردان میثم بودم. اوایل زمستون 1363 قبل از عملیات بدر. با هم توی یه اتاق بودیم. هم اتاقی هامون اصغر بهارلویی و یکی دیگه بودن که اسمش یادم نیست و شهیدان عباس دائم الحضور، احمد کُرد، سعید طوقانی و حسین رجبی بودند.
میون اون همه آدم، من و سیداکبر بیشتر اهل شوخی و خنده بودیم. اصلا معرکه گردون شرّ بازی اتاق، ما دوتا بودیم.
یکی از خاصیت های جبهه این بود که:
فاصله دوستی ها خیلی کوتاه می شد! شده چند ساعت با کسی رفیق می شدی، ولی اون قدر سریع باهاش خودمونی و عیاق می شدی که خودت احساس می کردی سالهاست باهاش رفیقی!
بدی اون رفاقت های محکم و جون جونی هم این بود که، عمرش خیلی کوتاه بود!
کافی بود یه عملیات بشه، تا کلی از این رفیقا از هم جدا بشن!
یکی بپره اون بالا بالاها و یکی این پایین بمونه و زار بزنه تا با یکی دیگه رفیق بشه و باز یه عملیات دیگه و یه دوست تازه و ...
ولش کن. چقدر زدم توی جاده خاکی!
داشتم می گفتم من و سیداکبر همیشه بساط شوخی و خنده اتاق بودیم.
نه اشتباه نگیر. درست برخلاف امروزِ خودم، جوک بی مزه و مسخره، تحقیر و دست انداختن بقیه، یه ترکه و یه رشتیه و از این چیزا نداشتیم. فقط با هم می خندیدیم. اون قدر که از بودن باهم، احساس شادی و لذت می کردیم. چون می دونستیم این شادی باهم بودن، عمرش خیلی کوتاهه و به عملیات بعدی بسته است!
توی عملیات بدر، همه اونایی که هم اتاق بودیم، پریدند!
یک سالی از رفاقت من و سید اکبر گذشت. گاه گاهی همدیگه رو توی پادگان دوکوهه می دیدیم. بعد عملیات والفجر 8 توی زمستون 1364 در فاو، شنیدم سیداکبر هم مجروح شده و یه گلوله تک تیرانداز عراقی، به کله اش بوسه زده، ولی اکبر سمج تر از این حرفا، زنده مونده.
یک سالی از مجروحیت سیداکبر می گذشت. اخبار جورواجوری از احوالش می شنیدم. مخصوصا این که بخاطر اصابت تیر قناصه به سرش، حافظه اش رو از دست داده و حتی پدرومادرش رو نمی شناسه.
واسه همین وقتی یکی از بچه ها گیر داد که بریم آسایشگاه یافت آباد ملاقاتش، گفتم:
- ببین آقاجون، وقتی اون پدرومادرش رو بجا نمی یاره و نمی شناسه، ما بریم چیکار؟ ما رو که اصلا یادش نمیاد.
اون قدر گیر داد که آخرش راضی شدم. با موتور رفتیم آسایشگاه یافت آباد در جنوب تهران. از پرستارها پرسیدیم که نشونی اتاقش رو دادند.
از در که وارد شدیم، چشمم افتاد به پدرومادر سیداکبر که دور تختش وایساده بودن و مدام باهاش حرف می زدن که اونارو بشناسه.
همین که وارد شدم و چشم سیداکبر افتاد به من، زد زیر خنده. از اون خنده هایی که همراه سعید و عباس می کردیم!
همه تعجب کردند. مخصوصا پدرومادرش.
جلوتر که رفتم، با لحن سختش گفت:
- سلام حمید ... چطولی؟
جا خوردم. بیشتر از من، خونوادش. آخه اونا یه سالی می شد که جون می کندن سیداکبر اونا رو یادش بیاد، ولی نمی شد که نمی شد!
وقتی باهاش روبوسی کردم، با تعجب گفتم: اکبر جون، مگه تو منو می شناسی؟
خنده قشنگی کرد و گفت: آره که می شناسمت.
تعجبم بیشتر شد. مخصوصا وقتی پرسیدم: من کی هستم؟ منو از کجا می شناسی؟
گفت:
- اِهِکی ... خب تو حمیدی دیگه.
- من کجا بودم؟
- ای بابا مگه می شه من شوت بازیای تو رو یادم بره؟ با سعید و عباس توی گردان میثم، توی دوکوهه.
اشکم دراومد. اشک همه دراومد.
همون شد که سیداکبر از اون به بعد همه رو یادش اومد.
سیداکبر الان زن گرفته و بچه دار هم شده. یه طرف بدنش یه نموره مشکل داره و یه جورایی سمت راستش ریپ می زنه و لنگی نمکی داره!
چند وقت پیشا که با سیداکبر نماز جمعه بودم، بهش گفتم:
- سیداکبر، بیا یه کاری کنیم. من یه عینک دودی می زنم به چشمام که مثلا کورم، یه آکاردئون هم می گیرم دستم و باهاش می زنم، تو هم دست منو بگیر و همین جوری باهم بریم سر تا ته خیابون لاله زار رو بالا پایین کنیم و گدایی کنیم!
وای سیداکبر اون قدر قشنگ می خنده که یاد خنده های اولین لحظات آشنایی دوباره در آسایشگاه یافت آباد می افتم.
چقدر باحال بود سیداکبر و حسین و سعید و عباس و ....
قربون همشون که این روزا دلم بدجوری براشون تنگ شده.
مخصوص برای خنده عباس و سعید!
من و رفیق عشق، سیداکبر موسوی
پنجشنبه 6 اردیبهشت 1396 بهشت زهرا (س)
https://t.me/davodabadipic/194@hdavodabadi