گفتم: واقعا؟ گفت: حتما نیمه شبها، زیادی فکر میکنی. من فکر کردنهای نیمه شب را کنار گذاشتهام.
چه طور توانستی این کار را بکنی؟
او گفت: هر وقت افسردگی به سراغم میآید، شروع به تمیز کردن خانه میکنم. حتی اگر دو یا سه صبح باشد. ظرفها را میشویم، اجاق را گردگیری میکنم، زمین را جارو میکشم، دستمال ظرف ها را در سفیدکننده میاندازم ، کشوهای میزم را منظم میکنم و هر لباسی را که جلوی چشم باشد، اتو میکشم... آن قدر این کار را میکنم تا خسته شوم... و میخوابم. صبح بیدار میشوم و وقتی جورابهایم را میپوشم، حتی یادم نمیآید شب قبل به چه فکر میکردم.
بار دیگر به اطراف نگاهی انداختم. اتاق مثل همیشه تمیز و مرتب بود. آدمها در ساعت سه صبح به هر جور چیزی فکر میکنند. همه ما این طور هستیم. برای همین هرکداممان باید شیوهی مبارزهی خود را با آن پیدا کنیم.
دروغها چیزهای وحشتناکی هستند. میتوان گفت، بزرگترین گناهانی که جامعهی مدرن را میآزارند افزایش دروغ و سکوت است. گستاخانه دروغ میگوییم و بعد زبانمان را قورت میدهیم. به هرحال، اگر تمام طول سال صرفا حقیقت را بگوییم، احتمالا حقیقت ارزشش را از دست بدهد.
دروغها چیزهای وحشتناکی هستند. میتوان گفت بزرگترین گناهانی که جامعهی مدرن را میآزارند افزایش دروغ و سکوت است. گستاخانه دروغ میگوییم و بعد زبانمان را قورت میدهیم. به هرحال، اگر تمام طول سال صرفا حقیقت را بگوییم، احتمالا حقیقت ارزشش را از دست بدهد.
چیزی که نمیتوانم تحمل کنم آدمهای توخالی است. وقتی با آنها روبرو میشوم نمیتوانم تحملشان کنم و آخرش حرفهایی را میزنم که نباید بزنم. تنگ نظرهای عاری از تخیل، مدارا نکردن، نظریههای بریده از واقعیت، اصطلاحات توخالی، آرمانهای عاریتی، نظامهای انعطاف ناپذیر، اینها چیزهایی هستند که واقعاً باعث ترسم میشوند. آنچه راستی راستی ازش میترسم و بیزارم. دلم میخواست میتوانستم به اینجور آدمها بخندم، اما نمیتوانم.
تو در فاصلهی صامت و خالی بین ترک گفتنها غمگینی، سخت غمگین. مثل مهی که از دریا برخیزد، آن خلأ به قلبت راه میگشاید و زمان درازی آنجا میماند، زمانی دراز. سرانجام قسمتی از وجودت میشود. پشت سرش بالش خیس از اشک را به جا میگذارد. گرمای آن را با دست لمس میکنی و آسمان را که نمنمک روشن میشود تماشا میکنی. در دوردست کلاغی قارقار میکند. زمین همچنان میچرخد. اما ورای هر یک از آن اجزای واقعی رؤیاها وجود دارند. و همه در رؤیا به سر میبرند.
وقتی تصمیم بگیری از چیزی خلاص شوی، کمتر چیزی پیدا میشود که نتوانی ازش دل بکنی. نه کمتر چیزی که نه. وقتی عزمت را جزم کردی، چیزی نیست که نتوانی ازش خلاص شوی و وقتی شروع کنی به دور ریختن اشیا، خودت را میبینی که میخواهی از شر همهچیز خلاص شوی...
باید آزادی را همراه عدالت انتخاب کرد؛ یکی بدون دیگری بی معناست. اگر کسی نان شما را بگیرد آزادی شما را هم گرفته است و اگر کسی آزادی شما را برباید مطمئن باشید که نان شما نیز در معرض تهدید است.
پیرمرد جواب داد: " من هم باید ترک کنم. من هر روز فقط دو نخ سیگار می کشم، برای همین نباید زیاد سخت باشد. اما می دانی، رفتن به مغازه برای سیگار خریدن و آمدن به این جا برای سیگار کشیدن، خودش کمک می کند وقت بگذرد. من را به تحرک وا می دارد و نمی گذارد زیاد فکر کنم." گفتم: " یعنی می گویید برای سلامتی تان سیگار می کشید. " پیرمرد با نگاهی جدی گفت: " دقیقاً."
جنگ که در بگیرد، خیلیها مجبورند سرباز بشوند. سلاح به دست میگیرند و میروند جبهه و ناچار میشوند سربازهای طرف دیگر را بکشند. هرچه بیشتر بتوانند. هیچکس عین خیالش نیست که دوست داری دیگران را بکشی یا نه. کاری است که ناچاری بکنی وگرنه خودت کشته میشوی... جانی واکر با انگشت به سینهی ناکاتا اشاره کرد. گفت: "بنگ! تاریخِ انسان در یک کلمه."
اگر فقط کتابهایی را بخوانی که دیگران می خوانند، همانطور فکر خواهی کرد که دیگران فکر می کنند. این دنیای احمق ها و نادان هاست. انسان های واقعی از انجام چنین کاری شرم دارند.