View in Telegram
🔹گزارشی از بند ۲۰۹ زندان اوین 🔹«آواز برای ما خود زندگی بود» نویسنده: ... اتاق و دستشویی و حمام و هیچ جای آن خراب‌شده، آینه نداشت. نزدیک به 25 روز، فقط دیگری را دیده بودیم. گاهی از هم می‌خواستیم که چهره‌مان را توصیف کنند. ما نباید خودمان را فراموش می‌کردیم. آن‌ها می‌خواستند هویت ما را از ما بگیرند. با فراموش کردن چهره‌مان، با تحقیر باورها و منش‌مان. من وقتی روی کاسه‌ی توالت می‌نشستم سعی می‌کردم چشمانم را روی شیر آب پیدا کنم. محو بود و کج‌وکوله. داخل اتاق هم سرمان را خم می‌کردیم و به سختی خودمان را روی بدنۀ استیل توالت فرنگی می‌دیدیم. سه روز در هفته می‌توانستیم به حمام برویم. روزهای اول جایی بود برای گریه‌های بی‌وقفه و بدون ترس از نگران و ناراحت کردن هم‌سلولی‌ها؛ چند دقیقه برای خودِ تنهایمان. اما به مرور شد دقایقی معنابخش. آنجا که در بی‌خبری مطلق و خارج از فضای زمان‌دار زندگی می‌کنی باید هر روز دنبال معنا بگردی. زمان ناز می‌کند و آهستگی و گاه توقفش، شکنجه‌‌ات می‌دهد و زمینِ سرد و بی‌رحم مدام زیر گوشت می‌خواند که تا همیشه اینجایی. در چنین اسارتی که تمام زورش را برای زمین زدن تو می‌زند باید چیزی برای چنگ زدن و بیرون کشیدن پاهای بی‌قرارت از مردابِ ناامیدی پیدا کنی. زیر دوش آب احساس می‌کردی زنده‌ای. تو بعد از ساعت‌ها بازجویی و خوابیدن روزانه و شبانه روی پتوهایی که اعتمادی به تمیزی‌شان نداشتی، حالا همچنان زنده و زیر آب یخ، لذت را تجربه می‌کردی. غم و ناامیدی و خشم، تو را آلوده کرده بود اما تو نپوسیده بودی. آب و بوی خوب به تو می‌گفت که زندگی جریان دارد و لجن آن فضا تو را به یک جنازه بدل نکرده است. وقت حمام، نه لیفی داشتی نه ژیلتی و نه آینه‌ای. فقط یک شامپوی ایوان کوچک هتلی، یک صابون و یک لگن و کمی تاید برای شست‌وشوی لباس‌ها. فشار آب خوب بود و پوشیدن لباس‌هایی که بوی تاید می‌دهند از آن بهتر. یک‌جا نشستن در اتاقی که تهویۀ مناسب نداشت و مضطرب شدنِ مدام با رفتن بچه‌ها برای بازجویی، کنترل تعریق را از دست آدم خارج کرده بود. لباس‌ها هم که پلاستیکی بودند و به بو گرفتن بیشتر ما دامن می‌زدند. روزهایی که حمام نداشتیم با صابون مدام زیر بغل خودمان را می‌شُستیم اما انگار این دماغمان بود که بو گرفته بود؛ بو به خوردمان رفته بود. همین وضعیت باعث میشد روزهای حمام روزهای خوبی باشند. برای یکدیگر بعد از حمام آهنگ می‌خواندیم و شاد می‌شدیم. یک بار یکی از بچه‌ها آنقدر دلش بوی خوب و تمیزی می‌خواست که لگن آب و تاید را روی تنش خالی کرده بود. وقتی شنیدیم حسابی از کوره در رفتیم و سرزنشش کردیم. البته که هیچکس عمق نیاز آدم‌ها به بوی خوب را درک نمی‌کند. در هواخوری گردوشکستم بازی می‌کردیم. آستین‌هایمان را بالا می‌زدیم که از آفتاب نیمه‌جان پاییزی، ویتامین دی بگیریم. بدنمان را کش‌و‌قوس می‌دادیم و تند راه می‌رفتیم. بیشتر مواقع اما آواز می‌خواندیم. آواز خواندن از آن لحظات عرفانی پرشکوه بود. صدا می‌پیچید، پرواز می‌کرد و اوج می‌گرفت. این صدای ممنوعه از تنی ممنوعه بیرون می‌آمد و می‌توانست از آن دیوارهای ممنوعه عبور کند. آواز برای ما خود آزادی بود. ما می‌دیدیم که چگونه این تن و این صدا، بندهای فکسنی تعصب و تحجر را پاره می‌کنند و آزادی را زندگی می‌کنند. و چه نمایشی! چه قدرتی! چه لذتی! برای خودمان دست می‌زدیم؛ خیره در دوربین‌ها بلندبلند می‌خندیدیم و یکدیگر محکم بغل می‌کردیم. متن کامل: https://harasswatch.com/news/2070/-%D8%A2%D9%88%D8%A7%D8%B2-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%AF-%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C-%D8%A8%D9%88%D8%AF
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily