💝مشاوره خانواده بهشتی 💝

#واقعیت
Channel
Logo of the Telegram channel 💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
@hamsardarryPromote
4.44K
subscribers
14.8K
photos
1.25K
videos
9.94K
links
✨﷽✨ ✍آشنایی با مسائل زناشویی در اسلام ویژه متاهلین و مجردین ✍️هدف ما آرامش و ثبات زن وشوهرها در زندگی مشترک و انتخاب شایسته مجردهاست😊 💑 @hamsardarry ✍نوبت مشاوره *تبلیغات @hamsardarry #کپی_مطالب ‼️
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت چهل و هفتم

تو یه احمقی

همون طور که سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زیر چشمی به آرتا نگاه می کردم … با شنیدن کلمه احمق، جا خوردم …

- آقای هیتروش گفت من یه احمقم؟ …

- نه … اون نجیب تر از این بود بگه … من دارم میگم تو یه احمقی … فقط یه احمق به چنین جوان با شخصیتی جواب منفی میده …

و بعد رو کرد به آرتا و گفت …

- مگه نه پسرم؟ …

تا اومدم چیزی بگم … آرتا با خوشحالی گفت … 

- من خیلی لروی رو دوست دارم … اون خیلی دوست خوبیه… روز پدر هم به جای پدربزرگ اومد مدرسه …

دیگه نمی فهمیدم باید از چی تعجب کنم … اونقدر جملات عجیب پشت سر هم می شنیدم که …

- آرتا!! … آقای هیتروش، روز پدر اومد … ولی قرار بود که …

- من پدربزرگشم … نه پدرش … اون روز روزیه که بچه ها پدر و شغل اونها رو معرفی می کنن … روز پیرمردهای بازنشسته که نبود …

دیگه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم … مادرم می خندید … پدرم غذاش رو می خورد … و آرتا با هیجان از اون روز و کارهایی که لروی براش کرده بود تعریف می کرد … اینکه چطور با حرف زدن های جالبش، کاری کرده بود که بچه های کلاس برای اون و آرتا دست بزنن … و من، فقط نگاه می کردم …

حرف زدن های آرتا که تموم شد … پدرم همون طور که سرش پایین بود گفت … 

- خوب، جوابت چیه؟ …


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت چهل و ششم

خواستگاری

پدرم هر چند از مسلمان بودن لروی اصلا راضی نبود … اما ازش خوشش می اومد … و این رو با همون سبک همیشگی و به جالب ترین شیوه ممکن گفت …

به اسم دیدن آرتا، ما رو برای شام دعوت کرد … هنوز اولین لقمه از گلوم پایین نرفته بود که یهو گفت …

- تو بالاخره کی می خوای ازدواج کنی؟ …

چنان لقمه توی گلوم پرید که نزدیک بود خفه بشم … پشت سر هم سرفه می کردم …

- حالا اینقدر هم خوشحالی شدن نداره که داری خفه میشی …

چشم هام داشت از حدقه می زد بیرون …

- ازدواج؟ … با کی؟ … 

- لروی … هر چند با دیدن شما دو تا دلم برای خودم می سوزه اما حاضرم براتون مجلس عروسی بگیرم …

هنوز نفسم کامل بالا نیومده بود … با ایما و اشاره به پدرم گفتم آرتا سر میز نشسته … اما بدتر شد … پدرم رو کرد به آرتا …

- تو موافقی مادرت ازدواج کنه؟ …

با ناراحتی گفتم … 

- پدر …

مکث کردم و ادامه دادم …

- حالا چرا در مورد ازدواج من صحبت می کنید؟ … من قصد ازدواج ندارم … خبری هم نیست …

- لروی اومد با من صحبت کرد … و تو رو ازم خواستگاری کرد… گفت یه سال پیش هم خودش بهت پیشنهاد داده و در جریانی … و تو هم یه احمقی …


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت چهل و پنجم

جشن تولد

بعد از بریدن کیک، پدرم بهش رو کرد و گفت …

- ما رو ببخشید آقای هیتروش … درستش این بود که در مراسم امشب با شراب از شما پذیرایی می کردیم اما همون طور که می دونید دختر ما مسلمانه و این چیزها اینجا ممنوعه …

با دلخوری به پدرم نگاه کردم … اون هم یه طوری جواب نگاهم رو داد که چشم هاش داد می زد … مگه اشتباه می کنم؟ …

لروی به هر دوی ما نگاه کرد و با خنده گفت …

- منم همین طور … هر چند هنوز نتونستم کاملا شراب رو ترک کنم … اما اگر بخورم، حتی یه جرعه … نماز صبحم قضا میشه …

هر دوی ما با تعجب برگرشتیم سمتش … من از اینکه هنوز شراب می خورد … و پدرم از اینکه فهمید اونم مسلمانه … و بعد با حالتی بهم زل زد که ترجیح دادم از پنجره بیرون رو نگاه کنم …

موقع بدرقه تا دم در دنبالش رفتم … خیلی سعی کردم چیزی نگم اما داشتم منفجر می شدم …

- شما هنوز شراب می خورید؟ …

با چنان حالتی گفت، من عاشق شرابم که ناخودآگاه یه قدم رفتم عقب …

- البته همون موقع هم زیاد نمی خوردم … ولی دیگه …

یه مکث کرد و دوباره با هیجان گفت … 

- یه ماهه که مسلمان شدم … دارم ترک می کنم … سخت هست اما باید انجامش بدم …

تا با سر تاییدش کردم … دوباره هیجان زده شد …

- روحانی مرکز اسلامی بهم گفت ذره ذره کمش کنم … ولی سعی کنم نمازم قطع نشه و اول وقت بخونم … گفت اگه این کار رو بکنم مشکل شراب خوردنم درست میشه …

راست می گفت … لروی هیتروش، کمتر دو ماه بعد، کاملا شراب رو ترک کرده بود …

🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت چهل و چهارم

مرد کوچک

- اشکالی نداره … من چیز زیادی از اسلام و شیوه زندگی یه مسلمان بلد نیستم … شما می تونید استاد من باشید … هنوز نواقص زیادی دارم ولی آدم صبوری هستم … حتی اگر پاسخ شما برای همیشه منفی باشه … لازم نیست نگران من باشید … من به انتخاب شما احترام می گذارم …

دستم روی دستگیره خشک شده بود … سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … و بعد از چند لحظه، از اونجا اومدم بیرون…

تمام روز فکرم رو به خودش مشغول کرده بود … ناخواسته تصاویر و حرف ها از جلوی چشمم عبور می کرد … سرم رو گذاشتم روی میز … 

- خدایا! من با این بنده تو چه کار کنم؟ …

شب، پدر و مادرم برام جشن کوچکی گرفته بودن … می خواستیم جشن رو شر وع کنیم که پدرم مخالفت کرد … منتظر کسی بود …

زنگ در به صدا در اومد … در رو که باز کردم یه شوک دیگه بهم وارد شد … 

- آقای هیتروش، شما اینجا چه کار می کنید؟ …

خندید …

- برای عرض تبریک و احترام با پدرتون تماس گرفتم … ایشون هم برای امشب، دعوتم کرد …

و بدون اینکه منتظر بشه تا برای ورود بفرمایید بگم، اومد تو… 

با لبخند به پدر و مادرم سلام کرد … و خیلی محترمانه با پدرم دست داد … چشمش که به آرتا افتاد با اشتیاق رفت سمتش و دستش رو برای دست دادن بلند کرد …

- سلام مرد کوچک … من لروی هستم …

اون شب به شدت پدر و مادرم و آرتا رو تحت تاثیر قرار داده بود …


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت چهل و سوم

متاسفم

بی صدا ایستادم یه گوشه … نمازش که تموم شد، بلند شد و رو به من گفت …

- برای قبول دعوتم، اینقدر هم عجله لازم نبود …

و خندید …

با شنیدن این جمله، تازه به خودم اومدم … زبانم درست نمی چرخید …

- شما مسلمان هستید آقای هیتروش؟ … پس چرا اون روز که گفتم مسیحی هستید، چیزی نگفتید …

همون طور که سجاده اش رو جمع می کرد و توی کاور میذاشت با خنده گفت …

- خوب اون زمان هنوز مسلمان نشده بودم … هر چند الان هم نمیشه گفت خیلی مسلمانم … هنوز به خوندن نماز عادت نکردم … علی الخصوص نماز صبح … مدام خواب می مونم … تازه اگر چیزی از قلم نیوفته و غلط نخونم …

اون با خنده از نماز خوندن های غلط و عجیبش می گفت … و من هنوز توی شوک بودم … چنان یخ کرده بودم که کف دستم مور مور و سوزن سوزن می شد …

- خدایا! حالا باید چه کار کنم؟ …

- خانم کوتزینگه … مهمانی تولدی که براتون گرفتم رو قبول می کنید؟ … من واقعا علاقه مندم با پسر شما و خانواده تون آشنا بشم …

توی افکار خودم غرق شده بودم که صدام کرد … مبهوت برگشتم سمتش و نگاهش کردم … 

- حال شما خوبه؟ …

به خودم اومدم … 

- بابت این جواب متاسفم اما فکر نمی کنم دیگه بتونم برای کسی همسر خوبی باشم...


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت چهل و دوم

مهمانی شام

حسابی تعجب کردم … 

- پسر من رو؟ …

- بله. البته اگر عجیب نباشه …

- چرا؟ …

چند لحظه مکث کرد …

- هر چند، جای چندان رومانتیکی نیست … اما من به شما علاقه مند شدم …

بدجور شوکه شدم … اصلا فکرش رو هم نمی کردم … همون طور توی در خشکم زده بود …

یه دستی به سرش کشید و بلند شد …

- از اون روز که باهاتون صحبت کردم و اون حرف ها رو شنیدم… واقعا شما در نظرم آدم خیلی خاصی شدید … و از اون روز تمام توجهم به شما جلب شد …

- آقای هیتروش … علی رغم احترامی که برای شما قائلم اما نمی تونم هیچ جوابی بهتون بدم … بهتره بگم در حال حاضر اصلا نمی تونم به ازدواج کردن فکر کنم … زندگی من تازه داره روال عادی خودش رو پیدا می کنه … و گذشته از همه این مسائل، من مسلمان و شما مسیحی هستید … ما نمی تونیم با هم ازدواج کنیم …

این رو گفتم و از دفترش خارج شدم … چند ماه گذشت اما اون اصلا مایوس نشد … انگار نه انگار که جواب منفی شنیده بود … به خصوص روز تولدم … وقتی اومدم سر کار، دیدم روی میزم یه دسته گل با یه جعبه کادویی بود … و یه برگه …

- اگر اجازه بدید، می خواستم امشب، شما و خانواده تون رو به صرف شام دعوت کنم …

با عصبانیت رفتم توی اتاقش … در نزده، در رو باز کردم و رفتم تو … صحنه ای رو دیدم که باورش برام سخت بود …

داشت نماز می خوند …

 

 🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت چهل و یکم

درخواست عجیب

جرات نمی کردم برگردم ایران … من بدون اجازه و خلاف قانون، آرتا رو از کشور خارج کرده بودم … رفتم سفارت و موضوع رو در میان گذاشتم … خیلی ناراحت شدن و به نیابت من، وکیل گرفتن …

چند جلسه دادگاه برگزار شد … نمی دونم چطور راضیش کردن اما زودتر از چیزی که فکر می کردم حکم طلاق صادر شد … به خصوص که پدرش توی دادگاه به نفع من شهادت داده بود … 

وقتی نماینده سفارت بهم خبر داد از خوشحالی گریه ام گرفت … اصلا توی خواب هم نمی دیدم همه چیز این طوری پیش بره …

به شکرانه این اتفاق، سه روز روزه گرفتم … 

چند روز بعد، با انرژی برگشتم سر کار … مسئول گروه تا چشمش بهم افتاد، اومد طرفم … 

- به نظر حالتون خیلی خوب میاد خانم کوتیزنگه … همه چیز موفقیت آمیز بود؟ …

منم با خوشحالی گفتم …

- بله، خدا رو شکر … قانونا آرتا به من تعلق داره … 

و لبخند عمیقی صورتم رو پر کرد …

- خوشحالم که اینقدر شما رو پرانرژی و راضی می بینم …

از زمانی که باهاش صحبت کرده بودم … هر روز رفتارش عجیب تر می شد … مدام برای سرکشی به قسمت ما می اومد … یا به هر بهانه ای سعی می کرد با من صحبت کنه … تا اینکه اون روز، به بهانه ای دوباره من رو صدا کرد … حرف هاش که تموم شد، بلند شدم برم که …

- خانم کوتزینگه … شاید درخواست عجیبی باشه … اما … خیلی دلم می خواد پسرتون رو ببینم … به نظرتون ممکنه؟


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت چهلم

من واقعا پشیمانم

یا تلاش و سخت کوشی کارم رو شروع کردم … مورد توجه و احترام همه قرار گرفته بودم … با تمام وجود زحمت می کشیدم …

حال پدرم هم بهتر می شد … دیگه بدون عصا و کمک حرکت می کرد و راه می رفت …

همه چیز خوب بود تا اینکه از طریق سفارت اعلام کردن … متین می خواد آرتا رو ازم بگیره … دوباره ازدواج کرده بود … تمام این مدت از ترس اینکه روی بچه دست بزاره هیچی نگفته بودم … 

تازه داشت زندگیم سر و سامان می گرفت … اما حالا … اشک چشمم بند نمی اومد …

هر شب، تا صبح بالای سرش می نشستم و بهش نگاه می کردم … صبح ها با چشم پف کرده و سرخ می رفتم سر کار…

سرپرست تیم، چند مرتبه اومد سراغم … تعجب کرده بود چرا اون آدم پرانرژی اینقدر گرفته و افسرده شده …

اون روز حالم خیلی خراب بود … رفتم مرخصی بگیرم … علت درخواستم رو پرسید … 

منم خلاصه ای از دردی رو که تحمل می کردم براش گفتم… نمی دونم، شاید منتظر بودم با کسی حرف بزنم …

ازم پرسید پشیمون نیستی؟ … 

عمیق، توی فکر فرو رفتم … تمام زندگی، از مقابل چشمم عبور کرد … اسلام آوردنم … ازدواجم … فرارم … وعده های رنگارنگ اون غریبه ها … کارگری کردنم و … نمی دونم چقدر طول کشید تا جوابش رو دادم …

- چرا پشیمونم … اما نه به خاطر اسلام … نه به خاطر رد کردن تمام چیزها و وعده هایی که بهم داده شد … من انتخاب اشتباه و عجولانه ای کردم … فراموش کردم انسان ها می تونن خوب یا بد باشن … من اشتباه کردم و انسان بی هویتی رو انتخاب کردم که مسلمان نبود … انسان ضعیف، بی ارزش و بی هویتی که برای کسب عزت و افتخار اینجا اومده بود … اونقدر مظاهر و جلوه دنیا چشمش رو پر کرده بود که ارزش های زندگیش رو نمی دید … کسی که حتی به مردم خودش با دید تحقیر نگاه می کرد … به اون که فکر می کنم از انتخابم پشیمون میشم … به پسرم که فکر می کنم شاکر خدا هستم …


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی و نهم

نجات یوسف

سکوت عمیقی بین ما حاکم شد … می تونستم صدای ضربان قلب مادرم رو بشنوم ..

- آیا این دو با هم منافات داره؟ …

- دولتی که بیشترین آزادی و ارتباط رو دو قرن گذشته با یهودی ها داشته … و محدودیت زیادی رو برای مسلمان ها… جایی برای یه مسلمان توی سیستم اون هست؟ …

- پیشنهاد من، بیش از اون که سیاسی باشه؛ کاری بود …

محکم توی چشم هاش نگاه کردم …

- یعنی من اشتباه می کنم؟ …

لبخند کوتاهی زد … 

- برعکس خانم کوتزینگه … اشتباه نمی کنید … اما من یه وطن پرست کاتولیکم … و فقط لهستان، عظمتش، پیشرفت و مردمش برام مهمن … و اگر این پیشنهاد رو نپذیرید؛ شما رو سرزنش نمی کنم …

از جاش بلند شد … رفت سمت پدرم و باهاش دست داد … 

- از دیدار شما خیلی خوشحال شدم قربان … شما دختر فوق العاده ای رو تربیت کردید …

مادرم تا در خروجی بدرقه اش کرد … از جا بلند شدم و دنبالش رفتم توی حیاط …

- من به کار کردن توی رشته خودم علاقه دارم … اما مثل یه آدم عادی … نه جایی که هر لحظه، در معرض تهمت و سوء ظن باشم … و نتونم شب با آرامش بخوابم … و هر روز با خودم بگم، می تونه آخرین روز من باشه …

چند روز بعد، داشتم روی پیشنهادهای کاری فکر می کردم… بعضی هاش واقعا جالب بود … ولی از طرفی دلهره زیادی هم داشتم …

زنگ زدم قم … ازشون خواستم برام استخاره کنن … بین اونها، گزینه ای خوب بود که از همه کمتر بهش توجه داشتم…

آیات نجات حضرت یوسف از زندان بود … 

” گفت: از امروز به بعد تو در نزد ما مقام و منزلت ارجمندی داری و تو فردی امین و درستکار می‌باشی … “


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی و هشتم

پیشنهاد

مادرم با ترس داشت به این صحنه نگاه می کرد …

- آقای کوتزینگه … چیزی نیست که شما به خاطرش نگران باشید … بهتره برید و ما رو تنها بگذارید …

- تا شما اینجا هستید چطور می تونم آروم باشم؟ … دختر من از آب پاک تر و زلال تره … هر حرفی دارید جلوی من بزنید…

خنده اش گرفت …

- شما پدر فوق العاده ای دارید خانم کوتزینگه …

و به مبل تکیه داد … 

- من پرونده شما رو کامل بررسی کردم … از نظر من، گذشته و اینکه چرا به شما اجازه کار داده نمی شد مال گذشته است … شما انسان درستی هستید … و یک نابغه اید … محاسباتی رو که شما توی چند ساعت تصحیح کردید… بررسیش برای اون گروه، سه روز طول کشید …

کمی خودش رو جلو کشید … این چیزی بود که من به مافوق هام گفتم …

- ارزش شما خیلی بیشتر از اینه که به خاطر اون مسائل … کشور از وجود شخصی مثل شما محروم بشه …

خنده ام گرفت … 

- یه پیشنهاد دو طرفه است؟ … یا باید باشم یا کلا …؟ … دارید چنین حرفی رو به من می زنید؟ …

- شما حقیقتا زیرک هستید … از این زندگی خسته نشدید؟…

- اگر منظورتون شستن توالت هاست … نه … من کشورم و مردمش رو دوست دارم … اما پیش از اون که یه لهستانی باشم یه مسلمانم …

و توی قلبم گفتم …

” قبل از اینکه رئیس جمهور لهستان، رهبر من باشه … رهبر من جای دیگه است … “

در اون لحظات … تازه علت ترس اون مردها رو از دژهای اسلام و ایران درک می کردم … یک لهستانی در سرزمین خودش … اما تبدیل به مرز و دیوارهای اون دژ شده بود ….


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی و هفتم

نور خورشید

سه روز توی بازداشت بودم … بدون اینکه اجازه تماس با بیرون یا حرف زدن با کسی رو داشته باشم … مرتب افرادی برای بازجویی سراغ من می اومدن … واقعا لحظات سختی بود …

روز چهارم دوباره رئیس حفاظت شرکت برگشت … وسایلم رو توی یه پاکت بهم تحویل داد … 

- شما آزادید خانم کوتزینگه … ولی واقعا شانس آوردید … حتی هر اختلال قبلی ای می تونست به پای شما حساب بشه …

- و اگر اون محاسبات و برنامه ها وارد سیستم می شد ممکن بود عواقب جبران ناپذیری داشته باشه …

وسایلم رو برداشتم و اومدم بیرون … زیاد دور نشده بودم که حس کردم پاهام دیگه حرکت نمی کنه … باورم نمی شد دوباره داشتم نور خورشید رو می دیدم … این سه روز به اندازه سه قرن، وحشت و ترس رو تحمل کرده بودم … تازه می فهمیدم وقتی می گفتن … در جهنم هر ثانیه اش به اندازه یه قرن عذاب آوره …

همون جا کنار خیابون نشستم … پاهام حرکت نمی کرد … نمی دونم چه مدت گذشت … هنوز تمام بدنم می لرزید …

برگشتم خونه … مادرم تا در رو باز کرد خودم رو پرت کردم توی بغلش … اشک امانم نمی داد … اون هم من رو بغل کرده بود و دلداری می داد …

شب نشده بود که دوباره سر و کله همون مرد پیدا شد … اومد داخل و روی مبل نشست … پدرم با عصبانیت بهش نگاه می کرد … 

- این بار دیگه از جون دخترم چی می خواید؟ …

هنوز نمی تونست درست بایسته … حتی به کمک عصا پاهاش می لرزید … همون طور که ایستاده بود و سعی داشت محکم جلوه کنه، بلند گفت … 

- از خونه من برید بیرون آقا …


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی و ششم

کمکم کن 

چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم … 

- من هیچ کار اشتباهی نکردم … فقط محاسبات غلط رو درست کردم …

- اگر هدف تون، تصحیح اشتباه بود می تونستید به مسئول مربوطه یا سرپرست تیم بگید …

خودم رو کنترل کردم و خیلی محکم گفتم … 

- اگر یه نیروی خدماتی به شما بگه داده های دستگاه ها رو غلط محاسبه کردید … چه واکنشی نشون می دید؟ … می خندید، مسخره اش می کنید یا باورش می کنید؟ …

چند لحظه مکث کردم … 

- می تونید کل سیستم و اون داده ها رو بررسی کنید …

- قطعا همین کار رو می کنیم … و اگر سر سوزنی اخلال یا مشکل پیش اومده باشه … تمام عواقبش متوجه شماست… و شک نکنید جرم شما جاسوسی و خیانت به کشور محسوب میشه … که مطمئنم از عواقبش مطلع هستید …

توی چشمم زل زد و تک تک این جملات رو گفت … اونقدر محکم و سرد که حس کردم تمام وجودم یخ زده بود … از اتاق رفت بیرون … منم بی حس و حال، سرم رو روی میز گذاشتم…

- خدایا! من چه کار کردم؟ … به من بگو که اشتباه نکردم … کمکم کن … خدایا! کمکم کن …

نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … توی یه اتاق زندانی شده بودم که پنجره ای به بیرون نداشت … ساعتی به دیوار نبود … ثانیه ها به اندازه یک عمر می گذشت … و اصلا نمی دونستم چقدر گذشته …

به زحمت، زمان تقریبی نماز رو حدس زدم … و ایستادم به نماز … اللهم فک کل اسیر …


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی و پنجم

جاسوس ایران


کم کم ارتقا گرفتم … دیگه یه نیروی خدماتی ساده نبودم … جا به جا کردن و تحویل پرونده ها و نامه هم توی لیست کارهای من قرار گرفته بود …

اون روز که برای تحویل رفته بودم … متوجه خطای محاسباتی کوچکی توی داده ها شدم … بدجور ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود … گاهی انجام یه اشتباه کوچیک هم در مقیاس بزرگ، سبب خطاهای زیاد میشه … از طرفی به عنوان یه نیروی خدماتی چی می تونستم بگم …

تمام روز ذهنم درگیر بود … وقتی ساعت کاری تموم شد و نیروهای کشیک شب توی اتاق نبودن … رفتم اونجا … کارت خدماتی من به بیشتر درها می خورد …

نشستم پشت سیستم و داده ها و محاسبات رو درست کردم …

فردا صبح، جو طور دیگه ای بود … کسی که محاسبات رو انجام داده بود توی چک نهایی، متوجه تغییر اونها شده بود … اما نفهمیده بود محاسبات صحیحه …

یه ساعت نگذشته بود که از حفاظت اومدن سراغم … به جرم اختلال و نفوذ در سیستم های دولتی دستگیر شدم … ترس عمیقی وجودم رو پر کرده بود … من مسلمان بودم … اگر کاری که کردم پای یه عمل تروریستی حساب بشه چی؟ …

بعد از چند ساعت توی بازداشت بودن … بالاخره رئیس حفاظت اومد … نشست جلوی من …

- خانم کوتزینگه … شما با توجه به تحصیلات تون چرا توی بخش خدمات مشغول به کار شدید؟ … هدف تون از این کار چی بود؟ …

خیلی ترسیده بودم …

- چون جای دیگه ای بهم کار نمی دادن …

- شما حدود سه سال و نیم در ایران زندگی کردید … و بعد تحت عنوان فرار از ایران به اینجا برگشتید … یعنی می خواید بگید بدون هیچ هدفی به اینجا اومدید؟ …

نفسم بند اومده بود … فکر می کرد من جاسوس یا نیروی نفوذی ایرانم … یهو داد زد … 

- شما پای اون سیستم ها چه کار می کردید خانم کوتزینگه؟ …


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی و چهارم

با هر بسم الله
 

پدرم به سختی حرکت می کرد … روزی که داشتم خونه رو ترک می کردم … روی مبل، کنار شومینه نشسته بود … اولین بار بود که اشک رو توی چشم هاش می دیدم …

- آنیتا … چند روز قبل از اینکه برگردی خونه … اون روزها که هنوز تهران شلوغ بود … خواب دیدم موجودات سیاهی … جلوی کلیسای بزرگ شهر … تو رو به صلیب کشیدن …

به زحمت، بغضش رو کنترل کرد …

- مراقب خودت باش دخترم …

خودم رو پرت کردم توی بغلش … 

- مطمئن باش پدر … اگر روزی چنین اتفاقی بیوفته … من، اون روز جانم رو با خدا معامله کردم … و شک نکن پیش حضرت مریم، در بهشت خواهم بود …

خواب پدرم برای من مفهوم داشت … روزی که اون مرد گفت… روی استقامت من شرط می بنده … اینکه تا کی دوام میارم …

آرتا رو برداشتم و به آپارتمان کوچک اجاره ایم رفتم … 

توی کشوری که به خاطر کمبود نیروی تحصیل کرده و نیروی کار … جوان تحصیل کرده وارد می کنه … من بعد از مدت ها دنبال کار گشتن … با مدرک دانشگاهی … توی یه شهر صنعتی … برای گذران زندگی … داشتم … زمین، پنجره و توالت های یه شرکت دولتی رو می شستم …

با هر بسم الله، وارد شرکت می شدم … و با هر الحمدلله از شرکت بیرون می اومدم … اما تمام اون یک سال و نیم … لحظه ای از انتخابم پشیمون نشدم …


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی و سوم

روزهای خوش من

راحت تر از چیزی بود که فکر می کردم … اون شب، دو رکعت نماز شکر خوندم … خیلی خوشحال بودم … اصلا فکر نمی کردم پدرم حاضر به پذیرش من بشه … هیچی ازم نپرسید… تنها چیزی که بهم گفت این بود …

- چشم هات دیگه چشم های یه دختربچه نازپرورده نیست… چشم های یه آدم بالغه …

شاید جمله خاصی نبود اما به نظر من، فوق العاده بود …

پدرم کم کم سمت آرتا رفت … اولین بار، یواشکی بغلش کرد… فکر می کرد نمی بینمش … اما واقعا صحنه قشنگی بود … روزهای خوشی بود … روزهایی که زیاد طول نکشید …

طرف قرارداد پدرم، قرارداد رو فسخ کرد و با شرکت دیگه ای وارد معامله شد … اگر چه به ظاهر، غرامت فسخ قرارداد رو پرداخت کرد اما شرکت تا ورشکستگی پیش رفت … 

پدرم سکته کرد … و مجبور شدیم همه چیز رو به خاطر پرداخت بدهی بانک، زیر قیمت بفروشیم …

فقط خونه ای که توش زندگی می کردیم با مقداری پول برامون باقی موند … پدرم زمین گیر شده بود … تنها شانس ما این بود … بیمه و خدمات اجتماعی، مخارج درمان و زندگی پدر و مادرم رو می دادن …

نمی دونم چرا … اما یه حسی بهم می گفت … من مسبب تمام این اتفاقات هستم … و همون حس بهم گفت … باید هر چه سریع تر از اونجا برم … قبل از اینکه اتفاق دیگه ای برای کسی بیوفته …

و من … رفتم …


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی و دوم

حلال

در رو بست و اومد تو … وارد حال که شد چشمش به آرتا افتاد … جلوی شومینه، نشسته بود بازی می کرد … 

- خوبه شبیه تو شده، نه اون شوهر عوضیت …

مادرم با دلخوری اومد سمت ما … 

- این تمام احساستت بعد از سه سال ندیدن دخترته؟ … خوبه هر بار که زنگ می زد خودت باهاش حرف نمی زدی … اون وقت شکایت هم می کنی …

تا زمان شام، نشسته بود روی مبل و مثلا داشت روزنامه می خوند … اما تمام حواسم بهش بود … چشمش دنبال آرتا می دوید … هر طرف که اون می رفت، حواسش همون جا بود …

میز رو چیدیم … پرده ها رو کشیدم و حجابم رو برداشتم … 

- کی برمی گردی؟ …

مادرم بدجور عصبانی شد … 

- واقعا که … هنوز دو ساعت نیست دیدیش …

- هیچ وقت …

مادرم با تعجب چرخید سمت من … همین طور که می نشستم،گفتم …

- نیومدم که برگردم …

پاهاش سست شد … نشست روی صندلی … 

- منظورت چیه آنیتا؟ … چه اتفاقی افتاده؟ …

نمی دونستم چی باید بگم … اون هم موقع شام و سر میز … بی توجه به سوال، خندیدم و گفتم … 

- راستی توی غذای من، گوشت نزنید … گوشت باید ذبح اسلامی باشه … بعید می دونم اینجا گوشت حلال گیر بیاد…

پدرم همین طور که داشت غذا می کشید … سرش رو آورد و بالا و توی چشم هام خیره شد … 

- همین که روش آرم مسلمون ها باشه می تونی بخوری؟…

از سوالش جا خوردم … با سر تایید کردم …

- هفته دیگه دارم میرم هامبورگ … اونجا مسلمون زیاد داره …

و مادرم با چشم های متعجب، فقط به ما نگاه می کرد …


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی و یکم

سلام پدر 

بعد از چند لحظه، متوجه آرتا شد … اون رو از من گرفت … با حس خاصی بغلش کرد …

- آنیتا … فقط خدا می دونه … توی چند ماه گذشته به ما چی گذشت … می گفتن توی جنگ های خیابانی تهران، خیلی ها کشته شدن … تو هم که جواب تماس های من رو نمی دادی … من و پدرت داشتیم دیوونه می شدیم …

- تهران، جنگ نشده بود … 

یهو حواسم جمع شد …

- پدر؟ … نگران من بود …

- چون قسم خورده بود به روی خودش نمی آورد اما مدام اخبار ایران رو دنبال می کرد … تظاهر می کرد فقط اخباره اما هر روز صبح تا از خبرها مطلع نمی شد غذا نمی خورد …

همین طور که دست آرتا توی دستش بود و اون رو می بوسید … نفس عمیقی کشید … 

- به خصوص بعد از دیدن اون خواب، خیلی گریه کرد … به من چیزی نمی گفت و تظاهر می کرد یه خواب بی خود و معناست اما واقعا پریشان بود …

خیالم تقریبا راحت شده بود … یه حسی بهم می گفت شاید بتونم یه مدت اونجا بمونم … هر چند هنوز واکنش پدرم رو نمی دونستم اما توی قلبم امیدوار بودم …

مادرم با پدر تماس نگرفت … گفت شاید با سورپرایز شدن و شادی دیدن من، قسمش رو فراموش کنه و بزاره اونجا بمونم …

صدای در که اومد، از جا پریدم … با ترس و امید، جلو رفتم … پاهام می لرزید ولی سعی می کردم محکم جلوه کنم … با لبخند به پدرم سلام کردم …

چشمش که به من افتاد خشک شد … چند لحظه پلک هم نمی زد … چشم هاش لرزید اما سریع خودش رو کنترل کرد … 

- چه عجب، بعد از سه سال یادت اومد پدر و مادری هم داری…


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت سی ام



من و چمران

وسایلم رو جمع کردم … آرتا رو بغل کردم … موقع خروج از اتاق، چشمم به کارت روی میز افتاد … برای چند لحظه بهش نگاه کردم … رفتم سمتش و برش داشتم …

- خدایا! اون پیشنهاد برای من، بزرگ بود … و در برابر کرم و بخشش تو، ناچیز … کارت رو مچاله کردم و انداختم توی سطل زباله …

پول هتل رو که حساب کردم … تقریبا دیگه پولی برام نمونده بود … هیچ جایی برای رفتن نداشتم … شب های سرد لهستان … با بچه ای که هنوز دو سالش نشده بود … همین طور که روی صندلی پارک نشده بودم و به آرتا نگاه می کردم … یاد شهید چمران افتادم … این حس که هر دوی ما، به خاطر خدا به دنیا پشت کرده بودیم بهم قدرت داد …

به خدا توکل کردم و از جا بلند شدم … وارد زمین بازی شدم… آرتا رو بغل کردم و راهی کاتوویچ شدیم …جز خونه پدرم جایی برای رفتن نداشتم … اگر از اونجا هم بیرونم می کردن …

تمام مسیر به شدت نگران بودم و استرس داشتم … 

- خدایا! کمکم کن … 

یا مریم مقدس؛ به فریادم برس … پدر من از کاتلویک های متعصبه … اون با تمام وجود به شما ایمان داره … کمکم کنید … خواهش می کنم …

رسیدم در خونه و زنگ در رو زدم … مادرم در رو باز کرد … چشمش که بهم افتاد خورد … قلبم اومده بود توی دهنم … شقیقه هام می سوخت …

چند دقیقه بهم خیره شد … پرید بغلم کرد … گریه اش گرفته بود …

- اوه؛ خدای من، متشکرم … متشکرم که دخترم رو زنده بهم برگردوندی …



🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست و نهم

قیمت خدا

- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه … روز به روز جلوتر میاد… امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده … فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه … و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن … شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید …

جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم … با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم … 

- اگر قرار به بدگویی کردن باشه … این چیزیه که من میگم… من با یک عوضی ازدواج کردم … کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت … که آرزوش غربی بودن؛ بود … نه شرافت و منش یک مسلمان …

اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود … مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه …

با عصبانیت از جا بلند شدم … رفتم سمت در و در رو باز کردم … 

- برید و دیگه هرگز برنگردید … من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم …

هر سه شون با خشم از جا بلند شدند … نفر آخر، هنوز نشسته بود … اون تمام مدت بحث ساکت بود …

با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم … 

- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ …

محکم توی چشم هاش زل زدم … 

- شک نکنید … شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید …

- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ …

- بله … حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم …

کارتش رو گذاشت روی میز … 

- من روی استقامت شما شرط می بندم …

هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد … از پذیرش هتل بود …

- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید … و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...


🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
💝مشاوره خانواده بهشتی 💝
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷 #زمانی_برای_زندگی قسمت بیست و هشتم   دیوارهای دژ - پیشنهاد خوبی نبود؟ … اگر خوب نیستن، خودتون بهش اضافه کنید … - چرا … واقعا وسوسه انگیزه … اما می خوام بدونم کی هستید و چقدر می تونم بهتون اعتماد کنم؟ … - چه اهمیتی داره ……
  داستان 🌷 #تمام_زندگی_من🌷
#زمانی_برای_زندگی

قسمت بیست و نهم

قیمت خدا

- اگر جلوی این دیوارها گرفته نشه … روز به روز جلوتر میاد… امروز تا وسط اسرائیل کشیده شده … فردا، دیگه مرزی برای کشور شما و بقیه کشورها نمی مونه … و انسان های زیادی به سرنوشت های بدتری از شما دچار میشن … شما به عنوان یه انسان در قبال مردم خودتون و جهان مسئول هستید …

جواب تمام سوال هام رو گرفته بودم … با عصبانیت توی چشم هاش زل زدم … 

- اگر قرار به بدگویی کردن باشه … این چیزیه که من میگم… من با یک عوضی ازدواج کردم … کسی که نه شرافت یک ایرانی رو داشت … که آرزوش غربی بودن؛ بود … نه شرافت و منش یک مسلمان …

اون، انسان بی هویتی بود که فقط در مرزهای ایران به دنیا اومده بود … مثل سرباز خودفروخته ای که در زمان جنگ، به خاطر منفعت خودش، کشور و مردمش رو می فروشه …

با عصبانیت از جا بلند شدم … رفتم سمت در و در رو باز کردم … 

- برید و دیگه هرگز برنگردید … من، خدای خودم رو به این قیمت های ناچیز نمی فروشم …

هر سه شون با خشم از جا بلند شدند … نفر آخر، هنوز نشسته بود … اون تمام مدت بحث ساکت بود …

با آرامش از جا بلند شد و اومد طرفم … 

- در ازای چه قیمتی، خداتون رو می فروشید؟ …

محکم توی چشم هاش زل زدم … 

- شک نکنید … شما فقیرتر از اون هستید که قدرت پرداخت این رقم رو داشته باشید …

- مطمئنید پشیمون نمی شید؟ …

- بله … حتی اگر روزی پشیمون بشم، شک نکنید دستم رو برای گدایی جای دیگه ای بلند می کنم …

کارتش رو گذاشت روی میز … 

- من روی استقامت شما شرط می بندم …

هنوز شب به نیمه نرسیده بود و من از التهاب بحث خارج نشده بودم که صدای زنگ تلفن بلند شد … از پذیرش هتل بود …

- خانم کوتزینگه، لطفا تا فردا صبح ساعت 8، اتاق رو تحویل بدید … و قبل از رفتن، تمام هزینه های هتل رو پرداخت کنید...



🔰🔰🔰🔰🔰

این داستان و رخدادهای آن
براساس #حقیقت و #واقعیت می باشند


https://t.me/joinchat/AAAAAE0_aRimvpZzFlkA6Q
@hamsardarry 💕💕💕
More