💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو🌹قــسـمـت بیست و سوم
(
#دسـت_هــاےخـالـے)
#اکثراساتید و خیلی از
#طلبه_های_هندی و
#پاکستانی،
#انگلیسی_بلد_بودند ... .
#حس_فوق_العاده ای_بود ...
😊مهمان نواز و خون گرم ...
😍 طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ... .
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...
چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ...
یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...
حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت ... .
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...
😊 نرفته دلم برای همه شون تنگ شده بود ...
علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز،
تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... .
‼️از هواپیما که پیاده شدم پدرم توی سالن منتظرم بود ...
صورتش مملو از
#خشم ...
وقتی چشمش به من افتاد،
#عصبانیتش بیشتر شد ...
😡ادامه دارد..
https://t.me/joinchat/AAAAADvMQzD9XWqQHWgqxw@hamsardarry 💕💕💕