❤️❤️❤️❤️❤️❤️#رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_چهلمبه روایت زینب
۶ جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم .
رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم .
فاطمه:خب من حاضرم بریم؟
پالتوم رو برداشتم شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم بریم
با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم وقتی رسیدیم دم موسسه دویدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا در زدم و بدون سلام
علیک دویدم سمت شوفاژ.بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت .
_چیه خب؟سردم بود.
با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو .
فاطمه سادات:خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه امروزو میخواییم سوالا رو جواب بدیم
منم که منتظر فرصت بودم سریع گفتم من من
_فاطمه سادات:بگو عزیزم
گفتم:مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟پس چرا اینهمه آدم نماز میخونن گناه هم میکنن؟چرا هیچ تاثیری نداره؟
_فاطمه سادات:خیلی سوال خوبیه.
بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها .نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاست.نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم بنظرتون اینا نمازه ؟نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر.میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد میشد عشق دوا آرامش
تو نمازمون فکرمون پیش همه هست غیر از خدا تازه خوندنش هم که ماشالا.ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون می افته باید نماز بخونیم بعدش اگر سرعتی که تو نماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم.آره قربونت بریم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز ...طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دودل بودم رو قطعی کردم.
بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم
خونشون
_فاطمه:زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون؟
_نه.نخند عه.میریم خودمون .
_فاطمه:دوباره منو جا نزاری وسط کوچه بدویی تو خونه.
گفتم:نه بابا بریم
_فاطمه:پس زود بریم تا هوا تاریک نشده .
گفتم:فاطمه
فاطمه گفت:جونم؟
گفتم:من تصمیمو گرفتم میخوام نماز بخونم.
فاطمه با ذوق دستاشو زد بهم و گفت این عالیه.
لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم نگران اینکه نتونم نماز واقعی بخونم نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی باشه ،که نمازم بشه مسخره بازی.
کل راه تا خونه با سکوت طی شد وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ درو زدیم و وارد شدیم..
خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از اینکه مهمون آغوش پر مهرش شدیم گفت بدویید که کلی کار داریم.
فاطمه:خب دیگه مامان اینم سالاد دیگه؟
خاله مرضیه:هیچی دیگه برید استراحت کنید .
گفتم خاله کلی کاری که میگفتید این بود؟
خاله مرضیه :آره دیگه
با فاطمه راهی اتاقش شدیم تازه ساعت ۵ بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت ۷ می اومدن .
به فاطمه گفتم فاطمه میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی؟ خیلی یادم نیست.
_فاطمه:آره عزیزم حتما.
فاطمه با ذوق رفت و دوتا سجاده با چادر آورد و سجاده ها رو پهن کرد رو زمین یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد.فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یاد آور شد.یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم و خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکرا و طریقه نماز خوندن یادم اومد
با شنیدن صدای الله اکبر آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات
شناخته بودم رو ستایش نمیکردم .
با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه باشم قامت بستم.
_سه رکعت نماز میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله ،الله اکبر
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج
💖✨@hami121🌷🕊#برمدارقصه_شب🌙✨❤️❤️❤️❤️❤️❤️