❤️❤️❤️❤️❤️❤️#رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاهم*به روایت زینب*
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر درست یکماه بعد روزیکه ....
#خاطره_نوشتبا دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و روبه ترلان میگم آره آرمانه.
ترلان:خب جواب بده دیگه زود باش.
دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم :جونم؟
آرمان:سلام عزیزم خوبی؟
_مرسی تو خوبی؟
آرمان:تو خوب باشی منم خوبم.تانیا من....
_تو چی آرمان؟
آرمان:من دارم بر میگردم ترکیه.
تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید تانی چی شده؟
واقعا داشت میرفت کسیکه منو عاشق خودش کرده بود یا شایدم عشق نبود ولی....
تا به یه هفته کارم شده بود اشک و گریه.به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازیهای مردونش.
یکماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنه هاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این حرص خودناشو درک نمیکردم.
با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان.که فهمیدم ادمه دوستیش با من فقط بخاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه ها و تیکه هاشو انداخت و رفت.
و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن چون در کنار همه آزادیهایی که داشتم این مورد تو خونه ما کاملا ممنوع بود و همه این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه...
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج
💖✨@hami121🌷🕊#برمدارقصه_شب🌙✨❤️❤️❤️❤️❤️❤️