پدر، دلواپسِ آیندهی دخترش است
اما حتی یکبار هم اتفاق نیفتاده که با هم به کافی شاپ بروند، در خیابان قدم بزنند و با هم گپ بزنند
دختر، نگرانِ فشارِ کاریِ پدر است
اما حتی یکبار هم نشده که خواستههایش را به تعویق بیاندازد تا پدر برای مدتی احساسِ آرامش کند
مادر، با فکرِ خوشبختی فرزند خوابش نمیبرد
اما حتی یکبار هم نشده که با فرزند در موردِ خوشبختی اش صحبت کند و بپرسد: فرزندم چه چیزی تو را خوشحال میکند؟
فرزند، با فکرِ رنج و سختیِ مادر از خواب بیدار میشود
اما حتی یکبار هم نشده که دستش را بگیرد، با او به سینما برود، با او تخمه بشکند، فیلم ببینید و کمی به او آرامش بدهم
عدّه ای از ما آدمهای بلاتکلیفی هستیم
از یکطرف در خلوتِ خود، دلمان برای این و آن تنگ میشود
از طرف دیگر، وقتی به هم میرسیم، هیچ نمی گوییم!
انگار نیرویی نامرئی، دهانمان را بسته تا مبادا چیزی در موردِ دل تنگی مان بگوئیم!
تکلیفمان را با خودمان روشن نمیکنیم! یکدیگر را دوست میداریم اما آنقدر شهامت نداریم که دوستداشتن مان را ابراز کنیم...
🆔 @hadisgraph