حالم از شرح غمت افسانهایست چشمم از عکس رخت بتخانهایست بر امید زلف چون زنجیر تو هی بسا عاقل که چون دیوانهایست دل نه جای توست آخر چون کنم در جهانم خود همی ویرانهایست نازنینا رخ چه میپوشی ز من آخر این مسکین کم از بیگانهایست سخت زیبا میروی یک بارگی در تو حیران میشود نظارگی خستگانت را شکیبایی نماند یا دوا کن یا بکش یک بارگی
گاه زندگے بههنگامِ خوشی، سیلـیِ محکمـی بر گـوشمان مینـوازد تا خیال ماندگـاری لحظـات را از ذهـنمان بزدايد و ما را به سرزمین درد و جـدایی بکشد. اما این بار، سیلیای که زندگـی بر صـورت کـوک نواخته بود، گویی زخـمِ عمیـقی بود که نه تنهـا بر روی گونـههایش بلکه بر دلـش تا ابد حـک شده بود. 「 𝚻𝖺𝗉𝚻𝖺𝗉 」