نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره؟
نمیشه این قافله ما رو تو خواب جا بذاره؟
دوس دارم یه دست از آسمون بياد ما دو تا رو
ببره از اینجا و اونورِ ابرا بذاره
دلامون قرار گذاشتن همیشه با هم باشن
رو قرارش نکنه یههو دلت پا بذاره؟
دلم از اون دلای قدیمیه، از اون دلاس
که میخواد عاشق که شد پا روی دنیا بذاره
یه پا مجنونه دلم به شوقِ ليلی که میخواد
بار و بنديلو ببنده سر به صحرا بذاره
تو دلت بوسه میخواد، من میدونم، اما لبت
سرِ هر جمله دلش میخواد یه اما بذاره
بی تو دنيا نمیارزه، تو با من باش و بذار
همهی دنيا منو همیشه تنها بذاره
من میخوام تا آخرِ دنیا تماشات بکنم
اگه زندگی برام چشمِ تماشا بذاره
(
#حسین_منزوی.
مجموعهاشعار. «غزلها». به کوششِ
#محمد_فتحی. تهران: نگاه. ۱۳۹۱. چاپِ ۳. صفحهی ۳۴۷.)
خوشهای نگین