در نزده وارد خانه شد.
دوباره هزار بهانه جور کرده بود تا بیاید؛
گاهی پای پدر را وسط می کشید
،گاهی غروب پاییز را بهانه می کرد!
از سرمای خانه به یک گوشه پناه برده بود
و مرا تماشا می کرد .
هاج و واج مانده بودم.
قرار نبود زود به زود به سراغم بیاید
اما هر بار به بهانه ای می آمد ،
و هرچه باج می دادم نمی رفت.
بد عادت شده بود؛
قبل ترها غروب جمعه به سراغم می آمد
اما رفته رفته با دلیل و بی دلیل
بی اجازه وارد می شد ،
گوشه خانه آرام می نشست .
وقتی می آمد تمام کارهایم معطل می ماند
دست و دلم به کار نمی رفت،
بس که آستینم را می گرفت و می کشید
تا من هم گوشه نشین شوم و تماشایش کنم،
دست به یقه می شدیم.
گاهی با گریه دست از سرم بر می داشت و می رفت .
گاهی فریاد می کشیدم تا دست از سرم بردارد
این غروب باز هم آمده بود!!
حس می کردم مثل گدا عادت کرده
به در خانه ام.
حتما باید چیزی می گرفت و می رفت.
عکس پدرم را از دیوار پایین آورد
روی زانوهایم گذاشت
چند جرعه اشک داغ مهمانش کردم
بیدار که شدم
عکس توی دستم بود
دلتنگی بی خبر رفته بود.
#شیدا_شهبازی