و بِ من خندیدے و نمیدانستی من بِ چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضبآلوده بِ من ڪرد نگاه سیب دندانزده از دست تـو افتاد بِ خاک و تـو رفتی و هنوز ، سالهاست ڪه در گوش من آرام، آرام خشخِش گامِ تـو تڪرارڪنان، میدهد آزارم و من اندیشهڪنان غرق این پندارم ڪه چرا، - خانه ڪوچڪ ما سیب نداشت!!!
از من ڪه گذشت ، ولی ڪاش آن غریبه ڪه تو، خورشیدِ روزهایش شدهاے و شبهایش با ماهِ روےِ تـو مهتابیست بداند ، بداند ڪه #دوست_داشتنیتـرین_دوستداشتنیِ دنیا را چگونه باید پـرستید.!!!,