عشق و جنگ
✍️ رحیم قمیشی
هر دو آمریکا تحصیل کرده و برگشته بودند آبادان، شهری که دوستش داشتند.
پالایشگاه آبادان بزرگترین پالایشگاه جهان، و رشته آنها هم پالایش نفت بود.
چه میدانستند جنگ بیشتر آرزوهایشان را به باد میدهد!
حکایت واقعی زیر، نوشتۀ پنج سال پیشترم است. آنرا تقدیم میکنم به آنها که نمیدانند جنگ چیست. میگویند چند میلیارد انسان هم کشته شود، برای اهدافشان، مهم نیست!
تقدیم میکنم به آنها که میپرسند چرا با جنگ اینهمه مخالفم. مگر اسرائیلیام!
میدانم آنهااصلأ نمیدانند "عشق" چیست!
پیرمرد، سبیلِ سفید و پرپشتی داشت. ابروهای نیمه سفیدش قشنگ بودند.
موهایش را معلوم بود از صبح شانه نزده. میخواست خودش را خونسرد نشان دهد، اما نمیتوانست!
از چشمهایش نگرانی میبارید. به هر پرستاری که ممکن بود رو زده بود تا خبری از داخل برایش بیاورد.
پرستار سفیدپوش و خوشاخلاق گفت؛ پدر جان، خانم شما چون عمل دارد، نوبتش آخر است. لطفا بنشینید، باید حوصله کنید!
مرد، مستاصل و با خجالت آمد و صندلی کناریام نشست.
اتاق انتظار همراهان بیماران بود. من هم منتظر همسرم.
بهخاطر دلهرهاش، خواستم سر صحبت را با او باز کنم، شاید سرگرم شود.
پرسیدم همسرتان داخل است؟
با سر تایید کرد.
گفتم من هم همسرم داخل است، نگران نباشید! اینجا بیمارستان خوبی است.
گفت: آخر همسر من در کما است! میترسم اتفاقی برایش بیفتد.
با تعجب تکرار کردم: کما؟
گفت بله از سال ۱۳۸۳ با یک سکته رفته کما.
بیشتر از ۱۵ سال بود همسرش در کما بود! باورم نمیشد.
چشمهایش هنوز به در بود، شاید پرستار دیگری بیرون بیاید، تا حال همسرش را بپرسد، و من هنوز در بهت بودم.
گفتم یعنی تا حالا شده کسی بعد از اینهمه سال از کما بیرون بیاید؟
نگاهم کرد و گفت؛ نه، نشده!
از سؤالم پشیمان شدم.
پرسیدم دکترها چه میگویند؟
گفت خیلیهایشان میگویند نگهداریاش فایدهای ندارد.
دیدم چشمهایش حسابی مرطوب شدند.
خواستم دیگر سؤالی نپرسم تا باز ناراحتش نکنم. ولی خودش ادامه داد.
گفت که خیلی دوستش دارد!
یک روز در میان فیزیوتراپ میبرد خانه تا نگذارد بدن همسرش خشک شود. میگفت سه روز در هفته حماماش میکند. از طریق لولهای به معده همسرش مواد غذایی میفرستد. امروز هم آورده بود تا جای لوله را عوض کنند، مبادا عفونت کند.
پرسیدم یعنی پرستار دارد؟
گفت خودم پرستارش هستم...
دوباره بلند شد و از پرستارها سؤال کرد، گفتند مشکلی نیست، حالش خوب است، و هنوز عمل نشده.
نمیتوانست بنشیند! ۱۵ سال بود همسرش خوابیده بود، پیرمرد نمیخواست باور کند.
میگفت میداند همسرش به زندگی برمیگردد.
وقتی ترانههایی را که او دوست دارد برایش میگذارد صورتش قشنگتر میشود. بوی غذایی که دوست داشته، وقتی در خانه میپیچد میمکهای صورتش تغییر میکنند.
میگفت دکترها چه میدانند، تکنولوژی با چه سرعتی جلو میرود.
گفتم این همه صبوری و امیدواری را چطور به دست آوردهای؟!
کمی مکث کرد.
حتماً میدانست چه میخواهد بگوید، اما نمیدانست من میتوانم درک کنم یا نه.
با تأمل زیاد گفت: با «عشق».
چشمهای مرا هم پر از اشک کرد.
خودش و همسرش درس خوانده آمریکا بودند، همانجا ازدواج کرده و ۴۵ سال پیش برگشته بودند ایران.
قرار گذاشته بودند تا آخر عمر همدیگر را تنها نگذارند. هر دو جنگزده آبادان بودند. مهندس پالایشگاه. میگفت جنگ همه چیزشان را سوزاند. همه نقشه هایشان را، آن زندگی آرام و زیبایشان را.
ولی باز با هم، زندگی را ساخته بودند. با چه زحمتها و مصیبتها.
با همان نیروی عشقشان.
اما نمیدانست چرا همسرش آخرش کم آورده بود.
عشق چه کارها که نمیکند.
امید تا کجاها که نمیبرد آدمی را.
مرد آنقدر بیتاب شده بود که دیگر توضیحات پرستارها نمیتوانست قانعش کند. همسرش اگر درد داشت که نمیتوانست چیزی بگوید.
آنها نمیتوانستند بفهمند.
پرستار مجبور شد برایش کاور مخصوص ورود به بخش بیاورد، تا برود داخل.
تا دوباره جان بگیرد.
تا همسرش باز حساش کند.
تا هیچکدام تنها نباشند...
ما بدون جنگ، بدون دشمنسازی
بدون اسلحه و گلوله
تنها با همین عشقها
سربلند و پیروزیم در دنیا
گاهی که دلتنگ بچهها و جبهه میشویم
دلتنگ عشق آنجاییم
دلتنگ محبتهای بیاندازه دوستان
و فداکاریهای بیحدشان
گلولههای سربی و تنهای خونی
که دلتنگی ندارد!
آنها که شعار جنگ میدهند، یعنی میفهمند؟
آنها که دستور حبس و حصر و اعدام انسانها را میدهند ، یعنی درک میکنند؟
آنها که میخواهند شهرهایی را با خاک یکسان کنند، یعنی حس میکنند؛
یک جان چقدر ارزش دارد.
آیا آنها در عمرشان، عاشق هم شدهاند؟
اصلا میدانند عشق چیست!
مگر میشود یک عاشق واقعی
جز به زیبا کردن دنیا
جز به زندگی
بیندیشد!
@ghomeishi3