برای صرف زندگى زبانمان گرفته بود
تُپُقزدیم و خطبهخط،حیاتمان مرور شد
غزال زخمخوردهای به نام عشق، نیمهجان
رمید و از کرانههای اشتياق، دور شد
نه شانهای كه گم شود در آن، سرِ كلافگى
نه سایهای که تیرِ
آفتاب را سپر شود
درونمان نهالهای نورخوان، جوانه زد
که راویِ روایتِ بلندمان تبر شود
جواهرِ وجودمان غبارپوشِ سالها
چهارچوب حبس را بدن خطاب کردهایم
به رغم رودوارگى، به احترام زندگى
حصار تنگِ برکه را وطن خطاب کردهایم
پناهمان به غیر خود نبوده وقت خستگی
فدائيانِ والیِ ولایتِ دلِ خودیم
نشسته در کمین اگر، سیاهچالهی زمان
ستارههای روشنِ حکایتِ دلِ
خودیم
شکوهِ آخرین قدم، نشد نصیبِ پایمان
همیشه بدترین زمان، توانمان تمام شد
چه ساده بر دوراهیِ مسیرِ قله، گم شدیم
برای فتح انتها، زمانمان تمام شد
به شعله مى زنيم دل، به شوق لمس آسمان
صعودِ عودناکِمان به يُمنِ دود کردن است
گداختیم و نزد ما، مشام خلق تازه شد
که راز ِحالِ خوبمان به وانمود كردن است...
#غزل_آرامش
@ghazalaramesh