«
#تنهایی »
مثل درختی زرد و پاییزی
هر روز ِ من چون برگ می ریزد
دیگر چه مانده جز کمی ساقه
کان هم زمغزش دود می خیزد
باید همیشه با خودت تنها
درگوشه ی دنجی رها باشی
باید بمیری صدهزاران بار
باید برای خود خدا باشی
از کفر ِ چشمانش بپرهیزی
با شک رسی شاید به ایمانی
اما گذر کن از شک و تردید
حتی اگر چیزی نمی دانی
ای جنگل ِ زرد ِ خزان خورده
ای زیر یوغ ِ صد تبر مانده
گویند سحر نزدیک ِ نزدیک است
ای همچو من از هرکجا رانده
ای بغض ِ سرد ِ در گلو مانده
گویا که قصد ِ جان ِ من داری
من سنگ ِ تیپا خورده ام بی او
از مُرده ام ، سر بر نمی داری؟
گنجی بوَد درد وغم و حسرت
باید که باور کرد این دل را
کامی گرفت از جان هرسیگار
تکرار کرد این دور ِ باطل را ...
شادی و عشق باهم میسر نیست
عشق است و دنیایی پر از درد است
جایی برای نوبهاران نیست
اینجا تمام فصل ها زرد است
✍ شعر و
🎤صدا:
#قاسم_ساروی 🆔 @ghasemmollaei