قلمنوشت ۲۲
#استرالیا
عنوان: بین نسل جوانِ هنری
بخش دوم
🌅 یک بار از سایمون پرسیدم: چرا همیشه، صبحها خستهای مگه شبها تا دیر وقت کار میکنی؟ گفت: تا یک دو نصف شب بازی آنلاین میکنم. عاشق بازیهای جنگیام. مخصوصاً عاشق شمشیر.
🔥 وقتی یک بار در کلاس حرف جنگ و اتفاقات خاورمیانه شد، سایمون با هیجان گفت: جنگ خیلی باحاله! و این بار من بودم که غیرتی شدم و در حالی که اشک و خشم در چشمانم پر بود لب به اعتراض گشودم که جناب سایمون تو از جنگ چه میدانی؟ تا به حال در تمام عمرت جنگ واقعی دیدهای؟ فکر میکنی جنگ همان بازیهای کامپیوتری است که پیکسلهای قرمز خون مصنوعی روی مانیتور میسازد؟ جنگ گیم نیست. جنگ یعنی آوارگی، یعنی یتیمی، یعنی قطع عضو، یعنی خانهخرابی، یعنی گرسنگی، جنگ یعنی مرگِ واقعی! این کجایش کـــــــــــــــــــــــــــــول (باحال) است؟
🤷♂️ سایمون در جواب گفت: تی بی هچ (TBH) منظوری نداشتم! TBH مخفف To Be Honest است. این هم دردسر دیگر من با این نسل بود. حرف زدنشان طوری بود که گویی مجبور بودم زبان دیگری بیاموزم. نصف حرفهایشان مخفف و اصطلاح و علامت اختصاری بود. تقریباً میشد گفت اغلب فعلهای سه بخش به بالا را یک بخشه میگفتند. خیلی حس بدی داشت که حرفهایشان را نمیفهمیدم. برای همین خیلی اوقات نمیتوانستم با شوخیهایشان بخندم و یا منظور حرفشان را بعداً با کمک لغتنامه "نسل زی"، ملتفت میشدم.
با کلی کلمه عجیب غریب آشنا شدم و البته فحش. در بین فحشها، فقط با "اف ورد" آشنا بودم که اصلاً برای معلم و همکلاسیها فحش محسوب نمیشد. در واقع این کلمه برای آنها پرکننده کلام و حرف ربط محسوب میشد. برای توصیف هر مورد خوب و بدی اول "اف ورد" را به کار میبردند و بعد صفت اصلی را بیان میکردند.
😤 زیک که کنار من مینشست از همه بیشتر فحش میداد. اعصاب من و همکلاسی ژاپنیام یوشی را به هم میریخت. یک روز برای زیک یک بسته شکلات بردم و برایش توضیح دادم که من دوست ندارم گوشم طوری به کلمههای زشت عادت کند که بعد به زبانم بیاید و اذیت میشوم روزی صد بار فحش میشناسم. اگر میشود هر سه باری که میخواهی فحش دهی یکی را کم کن.
🙏 عذرخواهی کرد و قول داد تلاشش را بکند. البته چندان موفق هم نبود ولی حداقل وقتی رو در رو با من حرف میزد، مؤدبتر بود. البته زیک سعی زیادی میکرد در دل همه خودش را جا کند، مخصوصاً دوست داشت با جنس مؤنث حشر و نشر داشته باشد. چون علیرغم ظاهر پسرانهاش، خودش را دختر میدانست.
از این مدل آدمهای رنگین کمانی در آموزشگاه زیاد بودند، همه جا هم یک نشانی از خودشان به جا میگذاشتند. معمولاً هر مناسبتی که میشد پرچم این گروه همجنسگرا برپا میشد. حتی بیشتر از پرچم استرالیا، نشان این گروه را در راهروها و کلاسها میدیدیم. فعالیت همجنسگرایان از تلاش برای مقبولیت عام پا فراتر گذاشته و تبدیل به نهضتی فکری شده که برایش عضوگیری انجام میشود. به هر طریقی، تبلیغ و آموزش صورت میگیرد که شما به خودتان دقیق توجه کنید شاید کاملاً مرد یا زن نباشید. بعضیها از سر کنجکاوی و بعضی هم برای کسب تجربه متفاوت بدشان نمیآید پا در این عرصه بگذارند. در کلاس ما هم دو نفر جز این دسته بودند. ولی دلم برای دختری که به این گروه نسبت داده میشد میسوخت.
💔 جما دختری بود خجالتی با نگاه معصوم. با اینکه هجده ساله بود، همیشه لباسهای پیرمردانه به تن داشت و موهایش مدل مردهای قدیم کوتاه بود. مثل یک دختر محجوب موقع همکلامی با پسرها سرخ میشد. 🚫 فرار از دخترانگی برای او، از روی شهوت یا طغیان نبود، او دنبال بهانهای میگشت که پسرهای مزاحم را از دنیای خودش دور کند. من حس ترحم نسبت به جما داشتم. انگار کمبودی در زندگی داشته باشد.
☔ روزی بارانی در مسیر رفتن به مترو ژاکتم را به او دادم تا روی سرش بکشد و کمتر خیس شود و این بهانه نزدیکتر شدن ما شد. او به من حس مثبتی پیدا کرده بود. هر بار طرحی میزد مثل یک بچه کوچک سراغم میآمد تا نظر بگیرد. من هم مثل یک مادر مشوق، حسابی از استعداد و هنرش تعریف میکردم. طی گفتگوهایمان من متوجه شدم که این رفتار پسرانه جما، ناشی از هرزگی و خودخواهی مادرش است. مادری که به گمان او به خاطر مردان سوءاستفادهگر، بچهها و همسرش را رها کرده است. جما الکلی شدن پدرش را و تنهایی و بیکسی خودش را از مادرش میدید. حالا فکر میکرد اگر پسر باشد، یا لااقل وانمود کند پسر است دیگر پسری به او نظر نخواهد داشت.
😢 دلم برای جما میسوخت. جما یک قربانی بود.