#حضرت_ابوالفضل_عساقیا پیمانه را لبریز کن
آتشِ عشق و جنون را تیز کن
باده ای دِه تا مرا مجنون کند
وز دیارِ عاقلان بیرون کند
باده ای دِه تا مرا گیرد ز من
فارغم سازد دمی از خویشتن
تا که از عبّاس گویم ناس را
گر چه نتوان وصف کرد عبّاس را
روزِ عاشورا چو آن هنگامه دید
نعره ای از پردهء دل برکشید
کاین چه آشوبست و غوغا کردنست؟
دفعِ این روبه خصالان با من است
شیرِ حق از بیشه چون آمد برون
منفصل شد اتصّالِ کاف و نون
گفت با روبه خصالان کاین منم
شیرِ حق داند که من شیر افکنم
شیر بند و شیر صید و شیرگیر
چرخ را با یک نهیب آرم به زیر
بیشهء ما هیچگه بی شیر نیست
در کمانِ ما به جز این تیر نیست
چون بدادم شیر ، نخجیر اوفتاد
روبهان را کار با شیر اوفتاد
جذبه ای او را به خود مجذوب کرد
روی او را جانبِ محبوب کرد
رفت از میدان برون سوی خیام
خویش را افکند در پای امام
کای ز جانِ من به من نزدیکتر
روزِ یاران شد ز شب تاریکتر
رخصتی تا دفعِ روباهان کنم
عرصه را خالی ز گمراهان کنم
بوسه ها زد از محبّت بر رخش
دُر ز مرجان ریخت اندر پاسخش
کای مرا پشت و پناهِ راستین
دستِ مِهر آور برون از آستین
کن رها از دست ، تیغِ قهر را
کآتشِ قهرت بسوزد دهر را
ماسوا را طاقتِ قهرِ تو نیست
واندرین میدان هماورد تو کیست؟
شیر را با خیلِ روباهان چه کار؟
با کمندت ماسوا را کن شکار
کارِ روباهان به جز تزویر نیست
کس در این میدان حریفِ شیر نیست
رو کن اینک جانبِ شطّ فرات
تا عیان بینی تجلّیهای ذات
مشک را پر کن ز دریای یقین
تا شود سیراب ازو گلزارِ دین
جرعه ای از آن فشان بر روی خاک
تا کند حق روزیِ تنهای پاک
جرعه ای هم جانبِ افلاک ریز
بهرِ جانهای شریف و پاک ریز
پس قدم در حلقهء اصحاب نِه
تشنه کامانِ بلا را آب دِه
چون شنید این نکته ها را از امام
کرد تیغِ قهرِ خود را در نیام
کای گریبانم ز صبرت چاک چاک
هر چه گویی آن کنم روحی فداک
آشنا چون ساخت پا را با رکاب
مرکب آمد در پَرِش همچون عقاب
کوهِ عزّ و قدر و تمکین و وقار
ناگهان در جنبش آمد آشکار
چون خدا آن قدّ و قامت آفرید
نسخهء روزِ قیامت آفرید
شد قد و بالاش محشر آفرین
قامتش را گفت محشر ، آفرین
روی خود می کرد پنهان در نقاب
تا خجل از او نگردد آفتاب
چون نقاب از طلعتِ خود می گشود
دل ز مِهر و ماهِ گردون می ربود
شیرِ حق چون شد روان سوی فرات
چرخ گفت آباء را ، وا اُمّهات
هر چه روبَه بود از پیشش گریخت
تار و پودِ دشمنان از هم گسیخت
دید شط بس بیقراری می کند
آرزوی جانسپاری می کند
با زبانِ حال می گوید مدام
بیش ازین مپسند ما را تشنه کام
پس درونِ شط ز رحمت پا نهاد
پا به روی قطره ، آن دریا نهاد
مشک را ز آبِ یقین پر آب کرد
آب را از آبِ خود سیراب کرد
پس ز شفقّت کرد با مَرکب خطاب
کامِ خود تر کن ازین دریای آب
مَرکب از شط جانبِ ساحل دوید
شیهه ای از پردهء دل برکشید
کای تو را جا بر فرازِ پشتِ من
پیشِ دشمن وا چه خواهی مشتِ من؟
کام اگر خشک ست ، گامم سست نیست
تا تو را بر دوش دارم آب چیست؟
تشنهء آبم ولی دریا دلم
جانبِ دریا مخوان از ساحلم
ای تو شطّ و بحر و اقیانوسِ من
جز تو حرفی نیست در قاموسِ من
چون رکابش بوسه زد بر پای او
بانگِ دشمن شد بلند از چارسو
کاینک از شط شیرِ حق آمد برون
بوی خون می آید از او ، بوی خون
روبهان تا کی گرانجانی کنید؟
شیر را با حیله قربانی کنید
شیر را از پا فکندن مشکل است
لیک با تزویر ، مقصد حاصل است
حیله و تزویر کارِ شیر نیست
دامِ راهِ شیر ، جز تزویر نیست
لاجرم از حیله و تزویرشان
شیرِ حق شد عاقبت نخجیرشان
بر تنش از بسکه تیر آمد فرود
بی رکوع آمد تنِ او در سجود
چون فتاد آن سرو قامت بر زمین
شد به پا شورِ قیامت در زمین
بسکه از جامِ بلا سرمست شد
هم ز پا افتاد و هم از دست شد
عمرِ او در پردهء اسرار بود
در عدد با دل به یک معیار بود
یعنی آندم کو بسوی دوست راند
قلبِ عالَم از طپیدن باز ماند
دیگرم در خلوتِ او بار نیست
بیش از اینم طاقتِ گفتار نیست
گر تهی از اشک ، چشمِ مشک شد
دیدهء من هم تهی از اشک شد
بعد از این از دیده خون خواهم گریست
دیده میداند که چون خواهم گریست
جناب آقای محمد علی مجاهدی
#پروانهالتماس دعای فرج
https://telegram.me/ganjine5