به هر حالی این مطالب را بگذاریم و بگذریم.
من می توانم بگویم اولین شعری که آموختم
همان شعری بودکه مادرم با صدایی خوش
و غم انگیز در حالیکه نتو را به آهستگی تکان
می داد بالای سرم زمزمه می کرد، وه که
زندگی چه فراز و نشیب ها دارد و فقط مرد
میدان می طلبد، بلی باید چون رشته باریک
آب شیرینی در میان این آبهای شور تا لحظه ای که زنده هستیم سربغلطیم و با ظلمات جهل و بیخردی مبارزه کنیم، بقول آن عارف بزرگوار مولانا جلال الدین رومی:
عشق ز اول جنگی و خونی بود
تا گریزد هرکه بیرونی بود
سال ها از آن تاریخ می گذرد، اما انگار هر روز این دو بیتی را در گوش من با همان لحن مادرم، آن بانوی بزرگوار خوانده اند:
خوش آن روزی که با هم می نشستیم
قلم بر دست و کاغذ می نوشتیم
قلم افتاد، مرکب رنگ آب شد
دل کافر بحال ما کباب شد
مادرم روی کلمات "قلم افتاد" مکث می کرد و سپس با آهنگی حزن آور آنرا ادامه میداد...
#کانال_مدرسه_لکانی
#freudtolacan_farzamparva