#داستان_جوجه_اردک در یکی از روزهای گرم تابستان جوجه اردک ها یکی یکی سر از تخم بیرون آوردند به غیر از یکی که از بقیه یک کمی بزرگتر بود. خانم اردک با کمی حوصله منتظر ماند تا اینکه جوجه اردک زشت هم از تخم بیرون آمد. صبح روز بعد خانم اردک بچه هایش را برای آموزش شنا به برکه برد. جوجه اردک زشت از بقیه زودتر شنا کردن را یاد گرفت. بعد از بیرون آمدن از آب وقتی به طرف مزرعه حرکت کردند پرندگانی که چشمشان به جوجه خاکستری رنگ افتاد شروع به مسخره کردن او کردند و گفتند: او نباید در بین ما زندگی کند و همه با نوک زدن به سر او حمله کردند و هرچه مادرش دفاع می کرد فایده نداشت. جوجه اردک با چشمی گریان تک و تنها از مزرعه دور شد. یک روز در کنار برکه چشمش به یک سگ شکاری افتاد، جلو رفت و به او سلام کرد و ماجرا را برایش تعریف کرد و از او راهنمایی خواست. سگ شکاری گفت: قبل از اینکه به فکر پیدا کردن دوست باشی بهتر است تا زمستان از راه نرسیده است جایی برای خودت پیدا کنی که از سرما تلف نشوی. مدتی گذشت و هوا کم کم رو به سردی می رفت. جوجه اردک هم سرما را احساس می کرد. یک روز که در برکه بود مشاهده کرد که پرندگان دسته جمعی به طرف مناطق گرم در حال کوچ کردن هستند. با دیدن آنها با خود گفت ای کاش من هم می توانستم مثل آنها پرواز کنم و به هر جایی که دوست دارم بروم. بالاخره زمستان از راه رسید. آبها همه یخ زدند و برف همه جا را پوشاند و جوجه اردک از ناچاری به خانه ای پناه برد. در آن خانه یک مرغ و یک گربه زندگی می کرد. روز به روز جوجه اردک بزرگ و بزرگتر شد تا اینکه از دست گربه و مرغ که با او بدرفتاری می کردند تصمیم گرفت از آنجا فرار کند. هوا گرم شده بود و فصل بهار رسیده بود به همین خاطر به طرف برکه به راه افتاد تا بعد از چند ماه شنا کند اما وقتی بالهایش را باز کرد از اینکه سفید شده بود تعجب کرد و فکر کرد که آب این برکه او را زیبا نشان می دهد. در این حین دو تا قوی دیگر به او نزدیک شدند و از او علت تنهاییش را سوال کردند. او هم ماجرا را برایشان تعریف کرد. ولی آنها گفتند تو که اردک نبودی آنها تخم قو را اشتباه گرفتند و به تصور خودشان تمام جوجه های دنیا باید مثل جوجه اردک باشد ولی جوجه های خاکستری بعدا سفید می شوند. تو از جنس ما هستی و با ما باید زندگی کنی به این ترتیب جوجه اردک زشت قصه ما به یک قوی زیبا تبدیل شد و باقی عمر خود را در کنار قوها زندگی کرد.