به محض اینکه پا به خیابان منتهی به دهکده میگذاشتم، این تضاد ها را از یاد میبردم. در دوردست، در چارچوب در نزدیکترین خانه به نهر، رنگ روشن لباس دوستم را میدیدم و زمان معنای دیگری مییافت، چیزی میشد متفاوت با زندگی روزمرهای که پشت سر گذاشته بودم. این خیابان با ردیف کپه های برف خود را از واقعیت جدا میکرد و در حرکتی آرام از کنارم میگذشت، مثل خیابان های شهرهای رویاییمان که به محض بیدار شدن با شعفی غیرقابل باور به یادشان میآوردیم.
-آندره مکین
@fereshtehbookcity