یه شب یه گور کندمو کله رویاهامو احساساتم و توش چال کردم چیکار میکردم؟چاره دیگه ایی داشتم؟ نه نه مجبور بودم مجبور بودم از هرچیزی که تا الان تو ذهنم ساخته بودم بگذرم از خودم بگذرم و تن بدم به چیزیی که الان موجوده برایه نجات پیدا کردن از بدتر پناه ببرم به بد باید میپذیرفتم همچیزو از یه جایی به بعد باید قبول میکردم همه شرایطو همه نشدن و حسرتارو مجبور بودم با این شرایط کنار بیام با ذات بده آدما کنار بیام باید همچیزو تو خودم میکشتم و کناره رویاها دفن میکردم قبول کردن خیلی چیزا برام سخت بود ولی خو حقیقت بود زندگی منم همینه دیگه باید نعشه این جنازرو تا اخر عمر به دوش میکشیدم تموم میشد دیگه یه روز بلخره همچی تموم میشد شاید اصلا کوتاهی از من بود اما الان دیگه برا همچیز دیر بود خودمو باخته بودم دستو بالمو بسته بودنو زنده زنده دفنم کرده بودن روحم خسته بود نای جنگیدن نداشت تسلیم شده بودم جونو توان جنگیدن رو نداشتم.
مادرم میگه مادر بزرگم هروقت غمگین و عصبانی بود میرفت ظرف میشست . میرفت پشتش رو میکرد به همه و فقط ظرف میشست . الان دلم میخواد پشتم رو به دنیا کنم و تا ابد ظرف بشورم .
سرش را به ظاهر روی بالش گزاشته بود و یکی در میان افکار خواب و خاطرات خرخرهاش را چنگ میزد.تشنه بود.اندازهی هزار سال.خسته بود.اندازهی هزار سال. از بقیه جا مانده بود،اندازه ی هزار سال .اشتباه کرده بود.اندازهی هزار سال.یکی یکی این هزار سال ها را روی هم میچید و سرش تیر میکشید.جای یک چیزی نه ،جای یک چیزهای زیادی روی قلبش خالی مانده بود.سرش را روی بالش گزاشته بود و سعی میکرد تا خوابیدن با قلبی خالی را یاد بگیرد .
آدمیزاد تو یه سنی، یه قبر میکنه، آرزوهاشو میریزه توش و میشینه به نگاه کردن. باور کنید حال سوگواریام نداره. بهتزده به مرگ آرزوهاش زل میزنه. گیج و منگ. میدونه هم که دیگه نمیشه. به قول فروغ چه میشود کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست.