View in Telegram
زیر سیگاریِ پرخاکسترِ روی میز را با انگشتم می‌چرخاندم می‌شد حس کرد ضرب های پایم آدم ها را عصبی کرده، اما خوشبختانه هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌گفت کتمان نمی‌کردم که مضطرب بودم الهه ای که سه سال پیش در عروقم می‌تاخت را بعد روز های مدیدِ تصورش لا به لای دود سیگار هایم، قرار بود ببینم کسی می‌خواند:حتی دودِ سیگارمم شکل تو شد چه تصادفی! همچو او! من هرگز سیری از حضورش نیافتم جوانتر از حال-که هیچ، کوچکتر از آنی بودیم که بشود «بچه» خطابمان نکنم-که بودیم سخت کار می‌کردیم اما او سخت تر، چرا که او برعکس من نه پدری داشت، نه خانواده ی حامی ای در مدت باهم بودنمان، سالن‌دار یک مجموعه ی رستورانی بود، در یک انتشارات مشغول ویراستاری بود، گاهی هم در روزهای تعطیل پروژه های تایپ برعهده گرفته و انجام می‌داد و جالب تر از همه، درس هم می‌خواند به طوری که «معدلِ الف» شدن برایش امری طبیعی تر از نفس کشیدن بود صندلی ی رو به رویم به عقب کشیده شد الهه ی زندگی ام، همان فرشته ای که مرا به زندگی بازگردانده بود، همان که مرا مثل خودش به بامداد از خواب دست کشیدن و دوش گرفتن و دویدن های قبل از دانشگاه در محوطه ی خوابگاهی عادت داده بود، بعد از سالهایی که برایم چون کودکی تا پیری سخت گذشت، حالا چشم در چشمان من به روی ماتم لبخند می‌زد با یک دسته ی نرگس نشست و من غمزه ی ذاتی اش ‌دیدم او حرف می‌زد و من صدایش شنیدم از منفعل بودن من همیشه بی‌زار بود بنابراین برایش از «فرامرز» گفتم؛ شادمان تشویقم کرد و گفت حداقل روحیات پدرانه ام خرج آدم هایی که ظرفیتش را ندارند نمی‌شود و ذات گربه به خوبی پذیرا و پاسخگوی حساسیت های اخلاقی ام است تایید کردم و گفتم درسم را گرفته ام واقعیت این است که درس گرفتن همیشه بخش مهمی از رابطه ی ما بود بعد از هر بحثی ما باید یک نتیجه و درسی می‌گرفتیم گاهی درس هایمان نشکستن حریم امن رابطه‌مان با دوستانمان بود و‌ گاهی پر نکردن نمک‌دان آنقدری که درش را نتوان بست که حین پاشیدنش کوهی از نمک در غذا بغلتد از گذشته گفتیم از اینکه چه شانس بزرگی بود که در روز های «جوجه» بودنمان یکدیگر را داشتیم از اینکه من آنقدر غرق در «جوجه نبودن» و «پدرِ یک جوجه بودن» می‌شدم که گمان نمیکردم پناهی چون او دارم و با «تنهاترین عاشق» همذات‌پنداری میجستم من تصور می‌کردم آنی که مراقبت و محافظت در خونش بود منم اما کسی که وقتی آن‌یکی پایش شکست، او را به بیمارستان برد، وقتی تعلل و سهل‌انگاری پرستار و دکتر ها را در روند پیگیری و درمان دید طوفان به پا کرد، برای تغییر روحیه و از بین بردن حس ضعف جسمانی اش خوشمزه ترین برگر را در آن ساندویچی کثیف بازاری به خوردش داد، او بود یاد کرد از روزهای احمقانه ای که چه خوب شد تجربه‌شان کردیم که حالا در سنین میان‌سالی اگر می‌خواستیم آن فکر ها را عملی کنیم وقت و انرژی اش را نداشتیم. پرسیدیم چرا نشد بازهم ملاقات داشته باشیم پاسخ دادیم چون سخت غرق کار شدن و نون و تره خوردن برای رفاهِ حالا، نمی‌شد توأم با نون کره باشد، نمی‌شد صبح تا شب سگ دو زد و انتظار داشت برای عشق ورزیدن انگیزه داشته باشیم. هر دقیقه که می‌گذشت من سبک تر می‌شدم؛ آنقدر که در دقیقه ی چهل و هفتم و نقطه ی خداحافظی احساس کردم به اصل خود بازگشته ام. این‌بار نه بحثی بود، نه دعوایی! اما بازهم درسم را گرفتم؛ آن هم اینکه به قول جودی ابوت«بعضی آدم ها برای این نیستند که تو برایشان باشی یا تو برای آنها». گاهی ملاقات با آدمِ گذشته ات به تو می‌فهماند گذشته باید در زمان خودش تمام شود وگرنه غده ی دردناکی‌ می‌شود در ناحیه ی سینه ات. حالا من آزاد بودم، نه در خیال کسی نه با خیال کسی. او تا ابد الهه ی نجات دهنده ی زندگی ام باقی خواهد ماند؛ مثل همین لحظه که زندگی ام را از سوگ بیهوده ی از دست دادنش نجات داد. رسالت برخی آدم ها حتی با نبودشان نیز سرانجام دارد.
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily