#او_یک_ملکه_است 👸🏠به اتاقی که اجاره کرده بودیم رفتم... خیلی از خانه همسرم دور نبود... صورت و دهان و بینی خون آلودم را شستم... نگاهی به چهرهی خودم
انداختم... صورتم داغان
شده بود و از دهانم خون میآمد و لباسم پاره پاره
شده بود... ناگهان با خود گفتم: من نجات پیدا کردم، اما همسرم؟! چهرهاش در برابر بود... آیا ممکن است او هم مانند من کتک خورده باشد؟ من که مرد هستم نتوانستم تحمل کنم، او زیر چنین ضرباتی چه خواهد کرد؟
شیطان داشت توی گوشم میخواند: او از دینش برخواهد گشت... دوباره مسیحی خواهد شد... تو هم تنها به کشورت بر میگردی... سرگردان بودم... چه کنم؟ کجا بروم؟ چه کاری از دستم بر میآید؟ اینجا جان انسانها ارزشی ندارد... میتوانی با ده دلار یکی را اجیر کنی تا
برایت آدم بکشد!.
🔸اگر او را شکنجه دهند و جای من را بگوید چه؟ اگر کسی را برای کشتن من فرستادند چه؟ در اتاقم را بستم و تا صبح از ترس به خود لرزیدم... صبح لباسم را عوض کردم و رفتم تا ببینم چه خبر است...
💓از دور خانهی همسرم را زیر نظر گرفتم... اما در خانه بسته بود... منتظر ماندم... ناگهان در باز شد و سه جوان و آن مرد میانسال بیرون آمدند... همان جوانانی بودند که مرا کتک زدند... ظاهرا داشتند سر کار خود میرفتند... در را بستند و قفل کردند... من همچنان مراقب بودم و همه چیز را در نظر داشتم... آرزو داشتم چهرهی همسرم را ببینم...اما
فایدهای نداشت... ساعتها همانجا ماندم... تا آنکه آن مردان برگشتند... خسته شدم و به اتاقم رفتم... روز بعد باز همانجا رفتم و منتظر ماندم... اما همسرم را ندیدم... و همینطور روز سوم...
🌀مایوس شدم... گمان کردم زیر شکنجه کشته
شده!. اما اگر مرده باشد حداقل باید متوجه چیز مشکوک یا حرکتی بشوم... حتما کسانی برای تسلیت خواهند آمد!. اما وقتی چیز عجیبی ندیدم خودم را قانع کردم که همسرم زنده است و به زودی او را خواهم دید...
🔹روز چهارم نتوانستم بیشتر تحمل کنم... دوباره به خانهی آنها رفتم و از دور آنجا را زیر نظر گرفتم... همینکه آن جوانان با پدرشان به سر کار رفتند و در حالی که منتظر بودم ناگهان در خانه باز شد و همسرم از خانه بیرون آمد... به سمت راست و چپ مینگریست...
🔸صورتش پر بود از جای ضربه و لکههای زخم... لباسش نیز خونین بود... از دیدن او ترسیدم... دلم سوخت... به سرعت به سمت او رفتم... هنوز خون از زخمهایش میآمد... دستها و پاها و چهرهاش خونین بود... لباسش پاره پاره
شده بود و چیزی زیادی از آن نمانده بود... پاهایش در زنجیر بود و دستش از پشت بسته
شده بود...
💓وقتی او را در این حال دیدم نتوانستم خودم را کنترل کنم و گریستم... از دور او را صدا زدم...
💓تا مرا دید در حالی که اشک میریخت و از شدت درد مینالید گفت: خالد... گوش کن... نگران من نباش... من بر عهدی که با خدا بستم پایدار هستم... به خدا قسم چیزی که من میکشم در برابر سختیهایی که صحابه و تابعین و پیامبران متحمل
شدهاند هیچ نیست... خواهش میکنم کاری به من و خانوادهام نداشته باش... همین الان برو و منتظر من بمان... تا
اینکه ان شاءالله به نزدت بیایم...
🔅اما خیلی دعا کن... خیلی نماز شب خوان... رفتم... در حالی که قلبم از درد و حسرت تکه تکه میشد... یک روز کامل منتظر او ماندم... امیدوار بودم که او بیاید... روز بعد هم گذشت...
🔹روز سوم نزدیک به پایان بود که ناگهان صدای کوبیدن در آمد... ترسیدم... یعنی کیست؟ خیلی ترسیده بودم... این وقت شب... چه کسی ممکن است باشد؟ شاید خانوادهاش جای من را پیدا کردهاند؟ شاید همسرم اعتراف کرده و آمدهاند تا مرا
بکشند؟
🔸به حد مرگ ترسیده بودم... احساس میکردم جز مویی میان من و مرگم فاصله نیست... گفتم: کیست؟ صدای همسرم را شنیدم که خیلی آرام میگفت: منم فلانی... در را باز کن... چراغ اتاق را روشن کردم و در را باز
کردم.. وارد شد... حال و روز خوبی نداشت... زخمی و خسته... گفت: یالا همین الان باید بریم!. گفتم: با این حال و روز؟ گفت: بله... سریع بریم... لباسهایم را جمع کردم...
🔅عائشه هم لباسهای خود را عوض کرد و یک لباس دیگر هم پوشید... هر چیزی را که داشتیم جمع کردیم و سوار تاکسی شدیم... بیچاره همسرم... بدن خسته و زخمی و گرسنهی خود را روی صندلی تاکسی انداخت...
#ادامه_دارد...
توسط: کتابخانه الکترونیکی دکتر عریفی
#ارائه_شده_توسط_کانال_بنیان_خانواده_و_تربیت_اسلامی @fashionpanahi45🦋⃟░⃡
🌸🦋⃟░⃡
🌸🦋⃟░⃡
🌸🦋⃟░⃡