پادشاهی بود به نام شهریار که آدم قدرتمند و عادلی هم بود. این آقا یه روز متوجه شد که زنش بهش وفادار نبوده و خیانت کرده و از اونجایی که خیلی بهش سخت اومده بود و دردش گرفته بود، از خشم زیاد دستور داد تا زنش رو اعدام کنن اما این درد خیلی عمیق در وجودش ریشه کرده بود.
به قدری این بیوفایی براش سنگین بود که از همهی زنهای عالم نفرت پیدا کرده بود و متقاعد شده بود که تمامی زنها روزی به شوهرهاشون خیانت میکنن. این نفرت باعث شد دست به کار عجیبی بزنه: دستور داد هر شب یک دختر باکره براش بیارن.
یعنی بدین شکل: هر شب با یک دختر باکره ازدواج، شب رو باهاش سپری میکرد و صبح علیالطلوع قبل از اینکه دختر فرصت کنه بهش خیانت کنه، اعدامش میکرد. این ماجرا حدود سه سالی طول کشید و ترس و وحشت بزرگی در قلمرو شاه انداخته بود. دخترها از ترس فرار میکردن.
و خانوادههاشون باهاشون به دور دستها میرفتن تا دست نظامیان شاه به دختراشون نرسه. یه جایی اوضاع اینطوری شد که دیگه دختر باکرهای نبود که برای شاه بیارن و همه یا کشته شده بودن یا فرار کرده بودن. تا اینکه شهرزاد وارد قصه میشه.
شهرزاد دختر باهوش و زیبای وزیر دربار بود که داوطلب شده بود که با شاه ازدواج کنه و هرچقدر پدرش در خفا اعتراض کرده بود قبول نکرده بود. شهرزاد برنامهای در سر داشت که پدرش ازش خبر نداشت. اینا ازدواج کردن و شب که شد شهرزاد از خواهرش، دنیازاد خواست که برای خداحافظی بیاد به اتاقش.
شب شد و دنیازاد اومده بودی توی اتاق شهرزاد و شهریار و در همین حین شهرزاد شروع کرد به تعریف کردن یه داستان برای خواهرش. طوری هم داستان رو تعریف میکرد که شاه که رو تخت لم داده بود صداش رو بشنوه. دمدمای صبح و زمانی که هوا داشت کم کم روشن میشد،
شهرزاد توی یه نقطهی حساس داستان رو نصفه نیمه قطع کرد. با این توجیه که روز شده و باید به کارهامون برسیم. شاه هم که جذب داستان شده بود، یک روز اعدامش رو به عقب انداخت تا شب بعد ادامهی داستان رو از زبان شهرزاد بشنوه. شب بعد رسید و این داستان تموم شد و شهرزاد یکی دیگه رو شروع کرد.
و هر صبح سپیده دم شهرزاد داستان رو در نقطهی حساسی ناتمام قطع میکرد. شب پشت شب این ماجرا تکرار میشد و شهرزاد داستانهای جذابی از قالیهای پرنده، ملوانان، دزدهای معروف، داستانهای عاشقانه و ماجراجوییها برای شهریار تعریف میکرد. این داستانگویی ۱۰۰۱ شب ادامه داشت.
شهرزاد با این داستانها دل شاه رو به دست آورده بود و از طریق مفاهیم پنهان داستانها کاری باهاش کرده بود که عاشقش بشه و اون بیاعتمادیش به زنها رو از بین برد. شهریار میدونست که بدون شهرزاد نمیتونه زندگی کنه. عاشق شهرزاد شد. از اعدامش صرف نظر کرد و ملکه شد.
این دو با هم ازدواج کردن و سه تا بچه هم به دنیا آوردن. کتاب هزار و یک شب درباره داستانهاییه که شهرزاد برای شهریار میگه و با این داستانها قلب و روحش رو تسخیر میکنه.