فرهنگ و مطالعات پایداری لرستان

#خرم_آباد
Канал
Логотип телеграм канала فرهنگ و مطالعات پایداری لرستان
@farhang_paydariПродвигать
76
подписчиков
103
фото
93
видео
196
ссылок
فرهنگ و مطالعات پایداری لرستان دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری انقلاب اسلامی __________________ 🔰 ارتباط با ادمین: @farhang_paydari1 . اینستاگرام: instagram.com/farhang_paydari . آپارات: aparat.com/farhang_paydari .
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
♦️روایت حاج حسین یکتا از نقش لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل علیه السلام در عملیات کربلای چهار

🔶 میزان اتصال ما به خداست نه به امکانات ما

🔻دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری، لرستان


#لشکر_۵۷_حضرت_ابوالفضل ع
#حاج_حسین_یکتا
#حسین_یکتا
#رزمندگان_لرستان
#شهدای_لرستان
#عملیات_کربلای_چهار
#لرستان #خرم_آباد

🆔 @farhang_paydari
🔸رهبر انقلاب:
بازماندگان شهدای عزیزمان و بیش از همه، #مادر و #پدر و #همسر و #فرزندان شهیدان، در شأن و ارزش الهی، بلافاصله پشت سر شهیدان عالی‌‌قدر قرار دارند.

◾️انا لله و انا الیه راجعون

بانو"حاجیه خانم ماه سلطان چنگایی"، مادر شهید روح‌الله سپهوند و مادر رزمنده‌ی جانباز اسماعیل سپهوند، به فرزند شهیدش پیوست.

ضمن عرض تسلیت به خانواده‌ی بزرگوار ایشان، از خداوند متعال برای بازماندگان صبر و شکیبایی و برای این مادر فداکار، علو درجات و مغفرت و رحمت واسعه الهی را خواستاریم.

#مادر_شهید
#شهید_روح_الله_سپهوند
#اسماعیل_سپهوند
#لرستان
#بلدچی
#خرم_آباد
#دفتر_فرهنگ_و_مطالعات_پایداری

🆔 @farhang_paydari
🔰نقش روستای صاحب‌الزمان عج در دفاع مقدس

🔸شهیدان سعادت مدهنی، محمدجهان مدهنی، علی‌اکبر مدهنی، لطیف مدهنی، جمال مدهنی، علی‌رضا پاپی، شیرمراد پاپی، روزه پاپی، مراد پاپی، شهریار کریمی‌نژاد، داوود بخشی‌زاده، الله‌مراد فرهادی، شهید محمدحسن جعفرزاده و رزمندگانی مانند عیسی پناهی متولد ۱۲۹۹ به عنوان مسن‌ترین رزمنده که به همراه چهار فرزند خود در جبهه حضور داشت تا شهید احمد پاپی نوجوان ۱۶ ساله که درسش را رها کرد، همه در گوشه‌ای از روستا مشغول زندگی خود بودند. ولایتمدارانی که با شروع جنگ تحمیلی و فرمان امام خود را به جبهه‌های جنگ رساندند.
آنان که در دوران انقلاب به واسطه حضور و میزبانی از روحانی شهید سید فخرالدین رحیمی در روستا شناخت عمیقی از تفکر امام خمینی (ره) به دست آورده بودند تا این انقلاب به دست مستضعفانی مثل آنها به ثمر بنشیند.
حالا با شروع جنگ نوبت به حضورشان در خط مقدم و پشت جبهه در ارتش، کمیته، بسیج و سپاه رسیده بود.

🔻روستای صاحب‌الزمان عج (پیرجد) با تقدیم ۷۴ شهید، بیش از ۷۰۰ رزمنده و تنها آزاده‌ بهمن شمسی‌فر و بیش از ۳۵۰ جانباز به ایران و انقلاب اسلامی با جمعیتی کمتر از ۳۰۰۰ نفر در آن برهه، نام خود را به عنوان دهکده ایثار و شهادت در کشور ثبت کرده است.
این روستا در ۳۰ کیلومتری جنوب شهر خرمآباد واقع است.

#روستای_صاحب_الزمان عج
#روستای_پیرجد
#لرستان
#خرم_آباد

🆔 @farhang_paydari
🔺خاطرات کرونایی🔺

🔰روایتی از داوود پیرنداخ

بنام خدا
بیاد خدا
برای خدا
وقتی وارد سالن میشوی اولین چیزی که جلب توجه میکند نقشه هایی است که به دیوار زده شده است
نقشه همه شهرهای استان روی دیوار هست
یک بنر بزرگ هم اونطرف  سالن روی دیوار هست
 وضعیت گروهای های جهادی استان رو تو  مقابله با کرونا را نشان میده
چند جوان را میبینم که در حال تکاپو هستند
یا باتلفن صحبت میکنن یا پای نقشه ها و بنر وضعیت گروه ها
یکی دونفر هم پای رایانه مشغول هستن
اینجا قلب عملیات گروه های جهادیست
ادم احساس میکنه وارد اتاق جنگ دوران دفاع مقدس شده
جوانی را میبینم که آرام و قرار ندارد
نامش امین است
قدی متوسط و بدنی تنومند
سر به زیر و ساعی
هرازچندی سرفه ای هم میکند
علت را جویا شدم
تاثیر مواد شیمیای محلول های ضدعفونی
بی اختیار تصاویر جانبازان شیمیای در ذهنم نقش میبندد
اینجا خستگی معنا ندارد
مبارزه
مبارزه
مبارزه
شهر را به چندین بخش تقسیم کرده اند
سرتیم ها و رابطین محلات را میبینم که مدام درحال آمد و شد هستن
در اتاق کناری ستاد فرماندهی و هماهنگی خودنمائی میکند
در این اتاق هم جز نیروهای جوان نمیبینی
فرماندهان جوان دوران دفاع مقدس جای خود را به افسران جنگ آقاسید علی داده اند
اینجا چگونگی عملیات و هماهنگی با ادارات و ارگان ها انجام میگیرد
برمیگردم به سالن مجاور
جوان پر شور دیگری نظرم را به خود جلب میکند
وظیف اش پشتیبانی گروه های جهادیست
محمد نام این جوان است
مدام در حال صحبت با تلفن است و هماهنگی گروه ها
اینجا هرشب شب عملیات است
ساعت ها اینجا به وقتی عاشقی کوک میشوند...
ساعت ۸ شب که میشود انگار رمز عملیات پشت
 بی سیم قرار گاه مرکزی اعلام میشود
بسم الله الرحمن الرحیم
با یاد و نام خدا و با رمز مقدس یازهراسلام الله علیها
گروه های جهادی از نقطه رهایی حرکت میکنند
اینک دیگر باید در کوچه و خیابان همراه گروه های جهادی باشی تا برایت معنا شود
اخلاص
مجاهدت
ایثار
در این ایام آنچه را از دوران دفاع مقدس میخواندیم با چشم دیدیم
آری؛این خصوصیت حزب الله است
همیشه در وسط معرکه
بدون ادعا
والسلام...

🔻پ.ن: روایت فوق به درخواست نویسنده آن، بدون ویرایش منتشر شده است.


#خاطرات_کرونایی
#داوود_پیرنداخ
#خرم_آباد
#جهادگران_سلامت
#قهرمانان_سلامت
#کرونا_را_شکست_میدهیم

🆔 @farhang_paydari
🔺خاطرات کرونایی🔺

🔰خاطرات روزنوشت خانم حدیث حیدری از خرمآباد (قسمت ششم و پایانی)

📆۴ اردیبهشت ۱۳۹۹

چند بار تماس گرفته‌اند که بیا ما سردوزکار نداریم! جوابشان کردم. بعد از تلفن خوابم برد.

جای بزرگی بود شبیه بیمارستان. چند نفر با روپوش سفید مثل پروانه دور تخت‌ها می‌گشتند و به بیماران کرونایی خدمت می‌کردند. می‌خواستم وارد شوم اما در ورودی شبیه درهای ورودی بیمارستان نبود، یک در بزرگ از طلا و نقره شبیه درهای ورودی بقاع متبرکه! چهارطاق باز بود. جلوی در یک خانم پرسید:

_ حدیث تو هستی؟

_ بله

_ از صبح دو آقا دارن سراغتو می‌گیرن، می‌گن خوابتو دیدن. هر دوشونم یه خواب دیدن!

_ چه خوابی؟

_ میگن تو دوازده روز به نیت دوازده امام کار کردی، یه روز هم برای مشکل یه نفر خیلی دعا کردی، که یه مرد دستش رو گرفت و از اون چاه تاریک نجاتش داد!

توی خواب هم چادرم را جمع می‌کردم که مبادا آلوده شوم. حین حرف زدن آن خانم توی سالن سه خانم با چادرهای سفید با روی پوشیده نشسته بودند. کوچکترین‌شان یک دختر بچه بود. چادرش را کمی کنار زد، نگاهم کرد و دوباره صورتش را پوشاند.

با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. مضطرب جواب دوستم را دادم و خوابم را برایش تعریف کردم.

گفت به فال نیک بگیرم و فردا که آخرین روز است به کارگاه بروم.

روز آخر است. با این دخترها و زن‌ها زندگی کرده‌ام. دل کندن از این فضا برای همه‌ی ما سخت است. هی بغض می‌کنیم و در و دیوار حسینیه را نگاه می‌کنیم. قرار گذاشتیم بعد از برچیده شدن بساط کرونا با همین جمع یک سفر به مشهد برویم. ساعت آخر بازار شماره تلفن و حلالیت گرفتن داغ بود.

کرونا خیلی‌ها را ترساند ولی انگیزه‌ی جهاد و مبارزه قوی‌تر از این ترس بود. این جهاد بود که ما را دور هم جمع کرد تا خاطره‌ی پشتیبانی دوران دفاع مقدس را زنده کنیم.

🔻پایان

#خاطرات_کرونایی
#حدیث_حیدری
#قهرمانان_سلامت
#جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#خرم‌_آباد
#فرهنگ_و_مطالعات_پایداری_لرستان

🆔 @farhang_paydari
🔺خاطرات کرونایی🔺

🔰 خاطرات روزنوشت خانم حدیث حیدری از خرمآباد (قسمت پنجم)

📆۳ اردیبهشت ۱۳۹۹

از روز اول که کار را شروع کردیم، قرار بود یک سفره برای همه پهن شود و با رعایت فاصله‌ی استاندارد غذا بخوریم. اما بعضی‌ها انگار که تافته‌ی جدا بافته باشند سفره‌ای برای خودشان پهن می‌کنند و بدون فاصله غذا می‌خورند. 

عده‌ای هم یک ساعت بعد از شروع کار ماسک‌شان را درمی‌آورند. پنجره‌ها را باز می‌کنم تا هوا در حسینیه جریان داشته‌ باشد. اگر کسی از یک متر بیشتر به من نزدیک شود، ناخودآگاه عقب می‌روم.

می‌دانم تب سنج و ضدعفونی پیش و پس از شروع کار باید خیالم را راحت کند. اما چه کنم؟ چاره‌ای جز فاصله گرفتن ندارم. تنها حسرتم برگزاری نماز جماعت است. دیدن این تعداد جمعیت جهادی بدون نماز جماعت اشکم را درمی آورد. هر یک گوشه‌ای می‌ایستیم و به تنهایی نماز می‌خوانیم.

نه ساعت پشت چرخ نشستن خسته‌کننده است و درمان این خستگی فقط چای عصرانه است. خانم میرعالی زحمت این چای را می‌کشد، هر روز ساعت سه.

بعضی وقت‌ها آب‌هویج در لیوان‌هایی که درشان پرس شده چاشنی کارمان می‌شود. خدا خیرش بدهد خانم میرعالی لیوان‌ها را تک به تک می‌شوید و تقسیم می‌کند اگر اضافه آمد آقای دارابی می‌برد و بین سربازهای پادگان تقسیم می‌کند.

سرهنگ بازگیر دوباره آمده تا بابت تعداد بالای ماسک‌ها تشکر کند. در یک روز هفت‌هزار ماسک دوخته بودیم. می‌گوید کیفیت ماسک‌ها با سه لایه محافظ باعث شده تا ادارات از ما درخواست ماسک داشته باشند. گاهی بین بچه‌ها برای تولید ماسک رقابت پیش می‌آید، پشت‌بندش هم اختلاف! اما با شوخی و خنده رفعش می‌کنیم.

چند روزی است از تلویزیون آمده‌اند تا مستند بسازند. نگرانم چون رفت‌وآمدها بیشتر شده است.

برایم سخت است تنها با یک روپوش و بدون چادر آنجا بمانم برای همین یک چادر رنگی با خودم آورده‌ام. وقت فیلم‌برداری به آشپزخانه می‌روم و تا کارشان تمام شود آنجا می‌مانم. بعد از پخش قسمت اول مستند تعداد داوطلبان خیلی بیشتر شده است.

دو روز مانده به شروع رمضان، حرف از جمع کردن کارگاه است. کسی مخالف نیست اما حرف تشویقی اذیتم می‌کند. تصمیم گرفتم دیگر نروم.

🔻ادامه دارد...

#خاطرات_کرونایی
#حدیث_حیدری
#قهرمانان_سلامت
#جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#خرم‌_آباد
#فرهنگ_و_مطالعات_پایداری_لرستان

🆔 @farhang_paydari
🔺خاطرات کرونایی🔺

🔰خاطرات روزنوشت خانم حدیث حیدری از خرمآباد (قسمت چهارم)

📆۲۰ فروردین ۱۳۹۹

هر روز کارم را هدیه به یکی از ائمه‌ی معصوم نذر میکنم. امروز را هم نذر حضرت امام موسی کاظم (ع).

 از صبح فکرم درگیر مشکل یکی از اعضای خانواده‌ام شده، خیلی دلم گرفته، بی‌خبری شهر از نیمه‌ی شعبان هم اضافه شده. از آن همه پرچم و کتیبه و شربت و شیرینی‌های هر ساله خبری نبود. دلم برای حال و هوای عید نیمه‌ی شعبان تنگ شده بود، بغض کرده بودم و بی‌صدا توی کارگاه پشت چرخ گریه می‌کردم. توی کارگاه هم مناجات با امام زمان (عج) پخش می‌شد. بعد از ظهر یک مراسم کوتاه در حسینیه با سخنرانی مسئول عقیدتی سپاه آقای درویشی و مولودی‌خوانی آقای دولت‌پور برگزار شد.  

ولی از عصر که به خانه آمده‌ام حالم خوب نمی‌شود. از دست همه عصبانی شده‌ام، چرا این شهر حال و هوایش عوض نشده؟ چرا کسی سراغی از او نمی‌گیرد؟ 

این‌طور فایده ندارد. به آشپزخانه رفتم و بساط زغال و اسپند را جور کردم. سینی زغال و یک کاسه اسپند را به دست مرتضی دادم تا یک دور در آپارتمان بچرخاند. بعد هم صدای تلویزیون را که مولودی پخش می‌کرد تا آخر زیاد کردم. در و پنجره‌های خانه را هم باز کردم تا همسایه‌ها هم بشنوند.

باران شدت گرفته با این کارها هم دلم خوش نمی‌شود. قرآن را برداشتم و خودم را به پشت بام رساندم. از یک خواهر شهید شنیده بودم وقت اضطرار قرآن را به سر بگیریم و بگوییم: خدایا! من جز قرآنت پناهی ندارم.

رو کردم به سمت مزار شهدای گمنام، قرآن را بر سرم گذاشتم و زیر باران با چشم‌های گریان برای آمدنش دعا کردم.

📆۲ اردیبهشت ۱۳۹۹

گاهی سرهنگ بازگیر برای سرکشی به کارگاه می‌آید، بعضی وقت‌ها برایمان از خاطرات جنگ میگوید.

یکی از خانمهای مسن کارگاه با بیان شیرینش به سرهنگ گفت:

_ سرهنگ امروز روز تاسیس سپاهه شیرینی نمیدی بهمون؟ 

_ والا همکارهای شما تو علوم پزشکی دست و پای ما رو بستن. شیرینی دادن ممنوعه.

خنده‌مان گرفت از این حاضرجوابی سرهنگ.

ساعت ۱۲ ظهر که شد، خانم میرعالی روانه‌ی کارگاه شد و وقت ناهار را اعلام کرد. روزانه به اندازه‌ی چهل نفر از بیمارستان غذا می‌آورند. گاهی تعداد داوطلبان جهادی بیشتر از چهل نفر می‌شود. آن‌وقت‌ها یا تیم آشپرخانه از غذای خودشان می‌زنند یا بعضی از بچه‌ها که روزه گرفته‌اند سهم افطارشان را نمی‌گیرند.

🔻ادامه دارد...

#خاطرات_کرونایی
#حدیث_حیدری
#قهرمانان_سلامت
#جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#خرم‌_آباد
#فرهنگ_و_مطالعات_پایداری_لرستان

🆔 @farhang_paydari
🔺خاطرات کرونایی🔺

🔰خاطرات روزنوشت خانم حدیث حیدری از خرمآباد (قسمت سوم)

با بچه‌های جهادی خداحافظی کردم و حسینیه را ترک کردم. اولین روز برایم راضی‌کننده بود. با اینکه خیاطی بلد نبودم اما همان دقایق اولیه قِلِق کار دستم آمد و مشغول شدم. بعد آن اضطراب و پریشانی روزهای گذشته فقط همراهی با جهادی‌ها می‌توانست دلم را آرام کند.

مرتضی تغییر حال و هوایم را از چهره‌ام خوانده بود.

_ معلومه می‌خوای هر روز بیای.

_ خیلی خوبه همه چیز. ولی اگه من بیام تکلیف تو چی می‌شه؟ از صبح تا عصر تنها می‌مونی.

_ نگران نباش. بعد از کار می‌رم توی کارهای باغ به داداشت کمک می‌کنم.


از چهارده فروردین حسینیه‌ی ثارالله پاتوق جهادیون بود. بعد از یک ماه خانه‌نشینی به جمع دوستانم برگشته بودم. بیشترشان را می‌شناختم.

دو سه روز که گذشت باید کارها متمرکز می‌شد. سرهنگ بازگیر فرمانده‌ی سپاه خرمآباد، مسئولیت تیم را به خانم کاکاوند سپرد. خوشحالی‌ام تکمیل شد. خانم کاکاوند مثل همیشه با تدبیرش وظایف دوخت‌ودوز، آشپزخانه، بهداشت محیط، پذیرایی، انبار وسایل و ثبت سفارشات را بین بچه‌ها تقسیم کرد. من که از همان روز اول پشت چرخ سردوز جا خوش کردم، همان‌جا هم ماندم.

تقسیم وظایف کمی خیالم را از بابت رعایت بهداشت محیط راحت کرد، چون خانم میرعالی در اولین فرصت سر تا پای آشپزخانه را شست. به شوخی گفتم:

_ خانم میرعالی دستت درد نکنه حالا من می‌تونم با خیال راحت چایی بخورم.

اما هنوز دستکش و ماسک نپوشیدن چند نفر آزارم می‌داد. اگرچه بهداشت محیط رعایت می‌شد و تب‌سنجی و ضدعفونی ادامه داشت. من هر روز با ماسک فیلتردار و تجهیزات کامل‌، کارم را انجام می‌دادم.

چند روز اول که گذشت تصمیم گرفتم مسیر خانه تا حسینیه را پیاده بروم. این کار انگیزه‌ام را بیشتر می‌کرد. دیدن طراوت و سبزی بهار مرا بیش از پیش متوجه لطف خدا می‌کرد تا امید از دست‌رفته‌ام را بازیابم. ذکر استغفار و طلب عافیت برای اعضای خانواده‌ام از دریاچه‌ی کیو تا حسینیه از لبم نمی‌افتاد. فکر کردم شاید ناسپاسی‌ام موجب شده به این بلا دچار شوم. 

بعضی وقت‌ها وسط سردوز کردن ماسک‌ها نخ می‌پیچید و چرخ گیر می‌کرد. من هم می‌رفتم سراغ آقای دارابی که بیاید و چرخ را تعمیر کند. با اکراه قبول می‌کرد اما به جایش غر می‌زد.

_ شما که بلد نیستید چرا پشت چرخ می‌نشینید؟

دست از کار که می‌کشیدم. در سکوت به کارگاه نگاه می‌کردم. یاد سکانسی از فیلم ویلایی‌ها افتادم که زنها در یک فضای سربسته لباس‌های خونی شهدا و رزمندگان را می‌شستند و صلوات می‌فرستادند. من که آن روزها را ندیده‌ام اما صحنه‌ی فیلم برایم تداعی شد.

🔻ادامه دارد...

#خاطرات_کرونایی
#حدیث_حیدری
#قهرمانان_سلامت
#جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#خرم‌_آباد
#فرهنگ_و_مطالعات_پایداری_لرستان

🆔 @farhang_paydari
🔰 بخشی از کتاب جنگ جنگ تا پیروزی؛ نوشته سامان سپهوند


بعدازظهر پانزدهم خرداد، ضرغام خبر داد که حالا که استاد نیست، خودمان برویم در مراسم تشییع امام اجرا کنیم. از خدا همین را می‌خواستیم. ساعت نه‌و‌نیم شب حرکت کردیم. صبح رسیدیم به جایی که برای خاک‌سپاری امام در نظر گرفته بودند. ترافیک خیلی سنگین بود. همه کشور سرازیر شده بودند سمت تهران. اتوبوس همان حوالی توقف کرد. دو سه‌ تا اتوبوس از بچه‌های لرستان پشت سر ما بودند. تا رسیدند آنجا، گِل درست کردند و تمام بدن خودشان را گِلی کردند. باقیِ مردم می‌آمدند و از همان گِل برمی‌داشتند و روی سر یا شانه‌های خود می‌گذاشتند. جمعیت خیلی زیاد بود. اطراف قبر امام، دو طبقه کانتینر چسبیده به هم گذاشته بودند تا سیل جمعیت وقت خاک‌سپاری، مشکل‌ساز نشوند. انبوه جمعیت طوری بود که ضرغام ترس داشت‌ چطور ما را برای اجرا کنار کانکس‌ها ببرد. هلی‌کوپتر مدام می‌آمد بالای سر جمعیت. چون تمام آن منطقه خاکی بود، گردوخاک شدیدی به هوا می‌رفت و مردم را اذیت می‌کرد. حتی روی قسمتی از زمین قیر ریخته بودند. هلی‌کوپترها می‌آمدند و روی عزاداران گلاب می‌ریختند. کنار یکی از کانتینرها هفت هشت تا مارش عزا زدیم، ولی سیل جمعیت طوری بود که هیچ‌کس به ما توجه نمی‌کرد.
وقتی هلی‌کوپتر حامل جنازه امام برای بار اول می‌خواست بنشیند زمین، به حدی شلوغ شد که ضرغام برای سلامتی ما احساس خطر کرد. آقای طرهانی از خرمآباد به عنوان کمکی آمده بود. با کمک او فوری سوار اتوبوس شدیم. هلی‌کوپتر که نشست زمین، توی اتوبوس نشسته بودیم و از پشت شیشه‌ها نگاه می‌کردیم.
هلی‌کوپتر گرد و خاک شدیدی را به آسمان برده بود. آدم‌های زیادی خودشان را به پایه هلی‌کوپتر آویزان کرده بودند و محل نشستن هلی‌کوپتر خیلی شلوغ بود. شاید به همین دلیل یا دلایلی دیگری که ما خبر نداشتیم، هلی‌کوپتر دوباره بلند شد. با بلندگوها مرتب اعلام می‌کردند که فورا محل فرود هلی‌کوپتر را باز کنید. ولی‌ گردوخاک و غبار به حدی فضا را گرفته بود که به سختی چیزی را می‌شد دید. یک دفعه باران لطیفی شروع به باریدن کرد. واقعا این باران، آن هم در آن فصل از سال، معجزه بود...


#رحلت_امام_خمینی
#جنگ_جنگ_تا_پیروزی
#سامان_سپهوند
#تاریخ_شفاهی
#انتشارات_راه_يار
#لرستان
#خرم_آباد
#فرهنگ_و_مطالعات_پایداری_لرستان

🆔 @farhang_paydari
🔺 خاطرات کرونایی 🔺

📝 نوشته خانم پروین حافظی (قسمت سوم و پایانی)


📆 ۲۰ فروردین ۱۳۹۹

این شب‌ها مدام در رفت و آمد هستم. از شمال به جنوب و از غرب به شرق خرمآباد در نوسانم. از خانه که بیرون می‌روم می‌گویم:
_ من دارم می‌رم جبهه! 
پدرم می‌خندد و می‌گوید:
_ هیچ فرقی با جبهه نداره. چه بگی چه نگی.
مادرم می‌گوید: 
_ این قدر نگید جبهه که آمریکا داره به عراق حمله می‌کنه، مجبور می‌شی جبهه هم بری.

ماسک و دستکش پوشیدم و خداحافظی کردم ولی خواهرزاده‌ی سه ساله‌ام جلویم ایستاد و با اخم گفت:

_ خاله این‌قدر نرو جبهه. کرونا می‌گیری مریض می‌شی.

خندیدم و بیرون آمدم. بچه‌ها هم حضور کرونا را باور کرده‌اند. پدرم راست می‌گوید که این روزها شبیه به جبهه است.
این همان جبهه است که #زنان با وجود معیشتی که تعریف ندارد حاضر می‌شوند بدون هیچ چشم‌داشتی سهم‌شان را در تأمین امنیت سلامت مردم و کادر درمان که در خط مقدم این جنگ هستند بدهند و ساعت‌ها به برش و دوخت مشغول باشند.
فقط در جبهه با این اوضاع قرنطینه و جریمه‌ی پانصد هزارتومانی یکی حاضر می‌شود بار پارچه‌ها را از تهران به خرمآباد بیاورد.
همان جبهه است که هیئت مساکین‌الزهرا در گلدشت تونل ضدعفونی ماشین راه می‌اندازد.

نیمه‌ شعبان هم در این وانفسای تعطیلی حرم‌ها و مساجد رسید. ایستگاه صلواتی‌ها تغییر کرده‌اند. دیگر خبری از شیرینی و شربت نیست. به جایش چند بسیجی با لباس نظامی و پمپ سمپاش در خیابان مانده و ماشین‌ها را صلواتی سمپاشی می‌کنند. ‏در خیابان گلدشت برادرم شیشه‌های ماشین را بالا کشید تا از تونل سمپاش‌های صلواتی عبور کنیم. کمی جلوتر ایستگاه تب‌سنجی برپاست.


📆 ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹

در این راه با مشکلاتی هم مواجه شدیم، مثل کم‌کاری بعضی ستادها. بعضی پارچه می‌دادند اما نخ و کش در کار نبود. اگرچه بودند کسانی که هزینه‌ بالای خرید کش و نخ را از جیب خودشان می‌دادند اما کارشکنی موجب تأخیر در کار ما می‌شد. یا گاهی رعایت نکردن بهداشت فردی و نپوشیدن ماسک و دستکش که باعث سلب اعتماد عمومی می‌شد.
سه ماه از ورود کرونا به زندگی مردم می‌گذرد. تجهیزات و مواد ضدعفونی کم و بیش می‌شود اما نایاب نمی‌شود. اگر برادرم که در بوشهر زندگی می‌کند الکل پیدا نکند، ما در خرمآباد برایش پیدا و پست می‌کنیم. مردم با بوی ناخوشایند الکل خو گرفته‌اند. از سر ضرورت یا بی‌توجهی به خیابان‌ها برگشته‌اند. پیگیری بی‌رمق آمار ابتلائات جدید، بهبودیافتگان و تعداد مرگ و میر  نشان از زندگی مسالمت‌آمیزشان با کروناویروس دارد. شاید هم منتظر شق‌القمر دانشمندان برای کشف واکسن این بیماری‌ هستند.

🔻 پایان

#خاطرات_کرونایی
#پروین_حافظی
#جهادگران_سلامت
#قهرمانان_سلامت
#خرم_آباد

🆔 @farhang_paydari
🔺 خاطرات کرونایی 🔺

📝 نوشته‌ی خانم پروین حافظی (قسمت دوم)


۲۲ اسفند به خانه‌ی برادرم رفتم و با صحنه‌ی عجیبی روبه‌رو شدم. یک بساط پهن کرده بودند، برادرم برش می‌داد و همسرش ماسک‌ها را می‌دوخت.
از قرار معلوم رفته بودند تا از داروخانه برای خودشان ماسک بخرند ولی چون ماسک نایاب شده، تصمیم گرفتند پارچه بخرند تا برای خودشان و بقیه ماسک بدوزند. چهار خیاط دیگر هم با آن‌ها همکاری می‌کردند، البته با دستمزد.
پیشنهاد دادم برای ادامه، پارچه سفارش بدهم تا هزینه‌ی کمتری بپردازند. ۲۳ اسفند، روزی که قرنطینه‌ی شهرها شروع شد پارچه را از تهران سفارش دادم، خیلی دیر به دستمان رسید.

حالا که درگیر تولید بودیم و نمی‌شد کار را متوقف کنیم، از خانم آریانفر یکی از جهادی‌های محله‌ی فلک‌الدین، یک توپ پارچه و قیچی برقی و کش قرض گرفتم. مقداری هم در پول پارچه‌ها کمک کرد.

ششم فروردین به قرارگاه صاحب‌الامر (عج) رفتم، در حسینیه چهارطاق باز بود. به تیم‌های جهادی پارچه می‌دادند تا خط تولید ماسک متوقف نشود. برش و تقسیم پارچه‌ها بر مبنای تعیین شده هم یک معضل بود که برای حلش باید از هفت‌خوان رستم می‌گذشتند.
ما هم مقداری پارچه گرفتیم و به خانه بردیم. برادرم دیگر در برش، دوخت و مدیریت تولید ماسک حرفه‌ای شده بود. تیم‌های جهادیِ دوخت و تولید ماسک که با آن‌ها کار می‌کردیم، در چند نقطه از شهر پراکنده بودند.
خانم درویشی از دارایی مسوولیت دوخت ۵۰۰ ماسک، خانم دالوند ۸۰۰ ماسک، خانم آریانفر ۳۰۰ ماسک و خانم شاکرمی با ده نفر از زنان پاچنار چند صد ماسک دیگر را بر عهده داشتند.
من هم باید توزیع پارچه و جمع‌آوری ماسک‌ها از چهار نقطه‌ی شهر را انجام می‌دادم.

برای تحویل پارچه‌ها با برادرم به روستای دارایی رفتم. با اینکه دارایی محل کار پدرم در سال‌های گذشته بود ولی ما برای اولین بار به آنجا می‌رفتیم. برای همین از فرعی ماشین‌سازی عبور کردیم و سر از روستای بهرامی درآوردیم. دور زدیم و راه درست را در پیش گرفتیم. مزارع سرسبز در کنار خیابان حسرتم را دوچندان کرد. حکمت کار خدا را نمی‌فهمیدم، این همه زیبایی جلوی چشمم بود اما چرا نمی‌توانستم استفاده کنم؟ غرق در عالم تفکر بالاخره به آدرس خانم درویشی رسیدیم. پارچه‌ها را تحویل دادیم و به سمت پاچنار رفتیم.
کبری خانم زن خوش برخورد و خوش اخلاقی‌است. همسرش آقای بسطامی هم مردی اجتماعی است. ماسک‌ها را تحویل کبری خانم دادم. با خنده گفت:

_ بیاید خونه. ما بیرون نمی‌ریم فقط آقای بسطامی زیاد بیرون می‌ره، اون کرونا داره!

آقای بسطامی با خنده جواب داد:

_ والا از ترس کرونا دیگه داره کم کم راضی می‌شه شب‌ها خونه نیام. من که داروی جامع امام رضا (ع) می‌خورم و نگران نیستم!  

برادرم گفت: اون خوبه ولی رعایت هم بکن! 

خداحافظی کردیم و برگشتیم.

🔻 ادامه دارد...



#خاطرات_کرونایی
#پروین_حافظی
#جهادگران_سلامت
#قهرمانان_سلامت
#خرم_آباد

🆔 @farhang_paydari
🔰 به مناسبت سالروز شهادت شهید بهرام هژبر؛

🔸 نگاهی کوتاه به زندگی شهیدِ هنرمند، بهرام هژبر

بهرام هژبر در اردیبهشت سال ۱۳۳۴ در خرمآباد به دنیا آمد. از دوران کودکی‌اش به مسجد رفت و آمد داشت و در فضای مسجد رشد کرد. با آیت‌الله مدنی ارتباط داشت، حتی نان می‌خريد و به خانه‌شان می‌برد و كارهایی که آیت‌الله به او می‌گفت را انجام می‌داد.
دوران کودکی و نوجوانی‌اش را در خرمآباد گذراند. اما از کلاس نهم به بعد برای ادامه تحصیل راهی تهران شد. مدت اقامتش در تهران ضمن تحصیل، فعالیت‌های سیاسی و مذهبی خود را در مسجد حضرت امیر ع در خیابان اسکندری ادامه داد و در این مدت یک‌بار در سال ۱۳۵۲ و یک‌بار هم در سال ۱۳۵۴ توسط ساواک دستگیر و پس از مدتی آزاد شد.
بهرام هژبر استعدای بالایی در رشته‌های هنری نقاشی و خطاطی داشت.
در سال ۱۳۵۴ به دانشگاه راه یافت و در مقطع فوق دیپلم رشته نساجی رنگرزی مشغول به تحصیل شد.
بعد از بازگشت به خرمآباد، فعالیت‌های مذهبی‌اش را در مسجد جوادالائمه ع ادامه داد. به طور مرتب کلاس‌های قرآن را برگزار می‌کرد و مراسم دعای کمیل را راه انداخت که پس از مدت کوتاهی به یکی از شلوغ‌ترین مراسم‌های مذهبی شهر تبدیل شد.
ارتباطش با جوانان و نوجوانان خیلی خوب بود. به علت اخلاق خوبی که داشت، توانست بسیاری از نوجوانان را جذب مسجد کند. ایده‌های جالبی برای جذب جوانان به مسجد به کار می‌گرفت. مثلا برای جذب نوجوانان، به همراه دوستانش در فضای مسجد فیلم پخش می‌کرد!
از دوران نوجوانی‌اش اهل مطالعه بود و یکی از افرادی بود که در کتابخانه مسجد جوادالائمه فعالیت داشت. حتی برای کتابخانه کتاب هم می‌خرید.
مطالعاتش در زمینه‌های مختلف باعث شده بود با افکار و عقاید گروهک‌هایی که اوایل انقلاب فعال بودند، کاملا آشنا باشد.
بعد از انقلاب در جهاد سازندگی مشغول به فعالیت شد و خدمات زیادی به محرومین و مستضعفین شهر ارائه داد.
بعد از آغاز جنگ تحمیلی، راهی جبهه‌های جنگ شد و سرانجام در ۲۰ اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت‌المقدس در خرمشهر به شهادت رسید.

روحش شاد و راهش پر‌ره‌رو باد

#شهید_بهرام_هژبر
#شهدای_خرم_آباد
#شهدای_هنرمند
#شهدای_لرستان
#دفاع_مقدس
#مسجد_جوادالائمه
#خرم‌_آباد
#لرستان
#فرهنگ_و_مطالعات_پایداری_لرستان

🆔 @farhang_paydari
🔰 ماجرای تظاهرات در #خرم‌_آباد در روز ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۵۷، به مناسب چهلم شهدای یزد، جهرم و اهواز


🔸 برشی از کتاب روزهای روشن؛
زندگی‌نامه و خاطرات حجت‌‌‌الاسلام‌ و المسلمين ‌حاج شيخ محمد‌مهدی روشن


بعد از آزادي از زندان، ‌خانه‌ام محل تجمع بچه‌های انقلابی چون «نعمت‌الله‌‌ سعيدی» و «هاشم‌ پور‌زادی»‌شد‌. با شهادت فرزند حضرت امام‌‌ مرحوم حجت‌الاسلام و‌المسلمين «حاج آقا ‌مصطفی خميني(رض)» حركت مردم بيش‌تر شد‌.‌ جامعه آماده انفجار بود‌. بالاخره رژيم با درج‌‌ مقاله‌اي توهين‌آميز در «روزنامه‌ی اطلاعات»، گور حکومت دو هزار و پانصد‌ساله ستم‌شاهی را کند و مردم به‌ ستوه‌ آمده با برگزاری چهلم‌ها، فتيله‌‌ اين انفجار را روشن كردند تا اين كه انفجار به وقوع پيوست‌. در چهلم شهدای يزد، بنا شد كه در مسجد حوزه‌ی علميه كماليه خرمآباد، جلسه‌ای برگزار شود‌. با پا‌در‌ميانی مرحوم آيت‌الله «حاج آقا عيسي‌ جزايري» و صحبت با رئيس شهرباني سرهنگ «فضايل احمدی»، اجازه‌ی برگزاری جلسه صادر شد‌. ۱۹ ارديبهشت ۱۳۵۷ بود‌. در آن جلسه جناب حجت‌الاسلام حاج شيخ حسين نيازی منبر رفت‌. او با احتياط حرف می‌زد و مردم از اين گونه سخنرانی راضی نبودند. توقع سرعت بخشيدن بيش‌تر‌ی به جامعه را داشتند. اجتماع مردم خوب‌ بود و تشنه‌ی‌ حرکت بودند. از منبر رفتن نتيجه آنچنانی نگرفتند. جوانا‌ن جرأت بيش‌تری به خرج دادند‌. داخل حوزه به صورت دايره‌وار شروع به شعار دادن كردند. لحظه به لحظه بر‌ تندی شعار‌ها افزوده می‌شد. در جلسه، از اقشار و گروه‌ها‌ی مختلف مردم شركت داشتند. از مؤمن انقلابی گرفته تا كسانی كه حتی جرأت شركت در جلسات مذهبی را هم نداشتند‌.‌.. .
جلوی حوزه من و شخص ديگری از سادات، توسط مأموران شهربانی بازداشت شديم‌. در شهربانی جيب‌هايمان را خالی كردند‌. بعد هم به‌ زندان افتاديم‌.



🔻 پ.ن: در تصویر آخر، گزارش ساواک از اقدامات شهید سید فخرالدین رحیمی برای برگزاری مراسم چهلم شهدای یزد،جهرم و اهواز را مشاهده می‌کنید.
در این گزارش آمده:
«يک نفر روحانی افراطی (محمد مهدی روشنی) تعدادی اعلاميه مربوط به روح‌الله خمينی و روحانيون افراطی از شهر قم به منزل سيّد فخرالدين رحيمی پيش‌نماز مسجد علوی خرمآباد ملاقات و اعلاميه‌ها را تحويل وی می‌دهد كه تعدادی از آن‌ها در صبح همان روز در برخی از نقاط شهر خرمآباد پخش گرديده است.»

🔻 تصاویر اسناد موبوطه در پیوست قابل مشاهده است.

#روزهای_روشن
#محمدمهدی_روشنی
#شهید_فخرالدین_رحیمی
#انقلاب_اسلامی_در_لرستان
#اسناد_انقلاب

🆔 @farhang_paydari

https://www.instagram.com/p/B_8E19sH8T6/?igshid=1lh4mmuk1t8l6
🔺 خاطرات کرونایی 🔺

🔰 نسل چهارم انقلاب؛ به روایت داوود پیرنداخ


ایستادم و از دور نگاه کردم. هشت یا نه نفر #نوجوان کنار خیابان ایستاده بودند. همه هم یک‌‌جور لباس پوشیده بودند. لباس‌های خاکی‌رنگ، سربندهای سرخ و پلاک‌های طلائی‌رنگ با حلقه‌ای سرخ در وسطش که روی سینه‌هاشان افتاده بود و از دور برق می‌زد. بیشتر به هنگامه‌ی اعزام نیروها در دفاع مقدس شبیه بود!
به رسم رزمندگان در یک ستون ایستاده بودند و سربند می‌بستند. جلوتر رفتم. چند بنر از ایستگاه اتوبوس آویزان بود.
ایستگاه ضدعفونی وسایل نقلیه
خادمین شهدا استان لرستان
دو بنر هم بود از تصاویر شهدای استان.
نزدیک شدم و سلام دادم. مسئول گروه یک طلبه جوان بود به نام علی. جوانی آرام و متین.
گفتم: «کار برای خدا که این‌ همه بنر زدن نمی‌خواد.»
گفت: «بله، این بنرها رو هم برای این‌که یاد #شهدا زنده بمونه، زدیم.»
بچه‌های خادم الشهدا بودند.
گفت: «امسال بخاطر کرونا راهیان نور تعطیل شد. خواستیم از قافله جا نمونیم.»
با این حرفش به یاد آن بچه‌هایی افتادم که هرطور شده خودشان را به جبهه‌های جنگ می‌رساندند تا مبادا از قافله جا بمانند.
ماشین‌ها را به کنار خیابان هدایت و بعد ضدعفونی می‌کردند‌.
یکی از خادم‌ها توجه‌ام را جلب کرد. یک سمپاش خیلی کوچک دستش بود. تعجب کردم که با وجود این سم‌پاش‌های بزرگ چه احتیاجی به این سم‌پاش کوچک هست؟!
علتش را پرسیدم، جوابش برایم جالب بود.
گفت: «من گلاب می‌پاشم توی ماشین‌ها که بوی مواد ضدعفونی مردم رو اذیت نکنه.»

دیگر آفتاب داشت غروب می‌کرد و من تازه فهمیدم چند ساعت کنار این بچه‌ها بوده‌ام و صفا و سادگی‌شان گذر زمان را برایم بی‌معنی کرده بود.
همان حس و حالی که بین رزمنده‌ها می‌شد دید، بین خادمین‌الشهدا هم وجود داشت.
دلم نمی‌آمد از این بچه‌ها جدا شوم، اما باید می‌رفتم.
راه افتادم و رفتم و تمام طول مسیر تا خانه به این فکر کردم که #انقلاب حضرت #روح‌الله چه کرده. بچه‌های پانزده و شانزده ساله به چه درک و شناختی رسیده‌اند و این‌که بچه‌های نسل چهارم #انقلاب چقدر خوب پای کار مردم ایستاده‌اند!


#خاطرات_کرونایی
#داوود_پیرنداخ
#خرم_آباد
#جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#جهاد

🆔 @farhang_paydari
🔺 خاطرات کرونایی 🔺

🔸 شب‌های مجاهدت؛ به روایت داوود پیرنداخ


سوار موتور شده‌ام. می‌خواهم بروم توی شهر دوری بزنم. ساعت تازه از نیمه شب گذشته. شهر آرامِ آرام رو به خاموشی می‌رود. دیگر از شلوغی و هیاهوی ماشین‌ها خبری نیست. به پاتوق یکی از گروه‌های جهادی می‌رسم. برخلاف ظاهر شهر که آرام و ساکت شده، اینجا پر از جنب و جوش و رفت و آمد است. مسئول گروه دارد سرتیم‌ها را توجیه می‌کند. آدم یاد شب‌های عملیات می‌افتد!
آخرین هماهنگی‌ فرمانده با نیروها انجام می‌گیرد.
محورهای عملیاتی مشخص و تقسیم‌بندی‌ها هم انجام می‌شود. سرتیم‌ها می‌روند کنار گروه‌های خودشان.
تیم‌ها غالبا پنج تا هشت نفره هستند. ترکیب گروه‌ها جالب و دیدنی است. مثل دوران جنگ...
دانشجو، طلبه، دانش‌آموز، مغازه‌دار، جوان، نوجوان و...
سرتیم‌ها شروع می‌کنند به صحبت با نیروها. بچه‌ها هم دارند وسایلشان را چک می‌کنند.
لباس، ماسک‌، دستکش، دستگاه‌های سمپاش و...
یکی از گروه‌هایی که می‌بینم یک جمع پنج نفره هستند. دو نفر لباس کامل محافظتی و سه نفر بادگیر پوشیده‌اند. دارند مخزن‌هایی که همراهشان است را پر می‌کنند.
گروه‌ها می‌روند و پخش می‌شوند. وقتی راه می‌افتند انگار رمز عملیات از قرارگاه اعلام شده!
همین‌جور توی خیابان‌های شهر می‌چرخیدم. دیگر نزدیک سحر است که رسیده‌ام به یکی از کوچه‌ها.
جلوی در یک خانه، روی پله‌ها نشسته است. نهایتا شانزده ساله به نظر می‌رسد. لباس محافظتی هم به تن دارد. لباس به تنش زار می‌زند.
جلو می‌روم و می‌گویم: «خدا قوت، خسته نباشی.»
- «سلامت باشی»
می‌پرسم: «خوابت نمیاد؟ سخت نیست؟»
- «حاجی چه سختی‌ای؟ حالا وقت هست تا بخوابم!»
به سختی سمپاش را روی دوشش جابجا می‌کند و راه می‌افتد.
بی‌اختیار دلم می‌خواهد دستش را بگیرم و محکم فشار بدهم.
می‌گویم: «مارو دعا کن»
می‌خندد و جواب می‌دهد: «إی حاجی، ما کی باشیم!؟»
آرام آرام از من جدا می‌شود و می‌رود.
راه می‌افتم. به خودم که می‌آیم می‌بینم رسیده‌ام تپه شهدا. کنار شهدای گمنام.
با خودم می‌گویم اگر این شهدا بودند، حتما الان مثل این نوجوان مشغول جهاد بودند.

این حکایت این شب‌های شهر ماست.
شب‌های مجاهدت...


#خاطرات_کرونایی
#داوود_پیرنداخ
#خرم_آباد
#جهادگران_سلامت
#کرونا_را_شکست_میدهیم
#جهاد
#فرهنگ_و_مطالعات_پایداری_لرستان

🆔 @farhang_paydari