یکی از سئوالهای رایج در کارگاههای نویسندگی این است: «ایدههای داستانیتان را از کجا میآورید؟»
پاسخ به این پرسش مفصل است. اما نمونهی عینی و نمایشیاش را چند روز پیش تجربه کردم. رفته بودم توی حیاط نفسی تازه کنم و به فیلمی که دیده بودم فکر کنم که یک مرتبه از درخت پرتقالی که در خانه داریم، پرتقالی بر زمین افتاد، درست مقابل پایم. برداشتم و نگاهش کردم. شبیه نیوتن بودم به هنگام تماشای سیب، سیبی که از درخت افتاده و به قانونی در فیزیک عینیت بخشیده. و همانجا ایدهی یک داستان در ذهنم جوانه زد. یک داستان پرتقالی. البته دیدن فیلم هم بی تاثیر نبود. این همزمانی یک «آن» را ساخت. گاهی داستان شبیه شعر است به «آنی» میآید و میگریزد.