View in Telegram
یکی از ابروانش بالا رفت. «و تو می‌خواهی همین شوی؟ تا کبیر شوی؟ تا نام‌دار شوی؟» با لحنی که هر لحظه بیش از پیش ستبر می‌شد، گفتم: «خواهرم را سردخونی به قتل رساند. دوازده سالش بود. و به‌جای این‌که رها شود تا در آرامگاهش بخوابد، آملی دوباره برخاست و دیگر جز یک هیولا چیزی از او باقی نمانده بود. اگر با این‌جا بودنم بتوانم فقط یک بچه را نجات بدهم، فقط یک مادر را نجات بدهم تا آن‌چه مامان من تجربه کرد را نکند، هر کاری که از دستم برمی‌آید می‌کنم. و معلوم است که می‌خواهم کبیر شوم. تو نمی‌خواهی؟ نمی‌خواهی زندگی‌ات معنی‌ای داشته باشد؟ ارزشی داشته باشد؟» «بیش از هر چیز دیگری.» چشمانش آتشی کوچک بودند به هنگامی که به پنجره رو کرد. در آن دم بود که نجوا کرد، با صدایی که بیشتر به دعاخوانی می‌زد تا هر چیز دیگری. «حاضرم بال‌های فرشته‌ای را بدرم تا از این قفس فرار کنم. حاضرم آسمان را زمین بیندازم تا نامم روی این زمین بماند.» سر به موافقت جنباندم. «یک روز شیر بودن بِه از هزار روز بره بودن.» — فصل هشتم کتاب سوم امپراتوری خون‌آشام @Fantasya_iR #Empire_of_the_Vampire #Quote #Translation
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily