"در این هفته در تهران نخستین کتاب حجتالاسلام والمسلمین علیاکبر هاشمی رفسنجانی رئیس مجلس شورای اسلامی تحت عنوان «سیاست اقتصادی» منتشر شد. حجتالاسلام والمسلمین در این کتاب یک خلاء بزرگ را پر کردهاند. با این کتاب ارزنده، آثار اقتصاددانان استکبار شرق و غرب و لاطائلاتی که بوسیله مغزهای مخبطی چون آدام اسمیت و کارل مارکس نشر یافته بی اثر شده و آفاق جدیدی بروی مستضعفان عالم مفتوح میگردد. اجرای دقیق رهنمودهایی که در این کتاب عرضه شده است نه تنها جمهوری اسلامی را در مسیر صحیح رشد اقتصادی قرار میدهد بلکه راه را برای نجات دنیا از ورطهٔ بحران اقتصادی حاصله از استکبار نیز روشن مینماید."
🔶 امشب مطلبی از استاد ارجمند دکتر سعید مدنی را میخواندم. تحلیل نسبتا خوبی بود، اما غلطهای فاحش تاریخی داشت که با توجه به اوضاع و احوال زندان و نداشتن امکان رجوع به منابع و نداشتن ویراستار آگاه به مسائل تاریخی طبیعی است. بهتر بود میدادند متن را شخص آگاهی به تاریخ و سیاست بخواند و ویرایش کند.
دو نکته بهویژه اشتباه در متن:
۱) یکی درباره ترور فرانکوست که نادرست است. کسی که ترور شد نخست وزیر او کارهرو بلانکو بود و نه فرانکو. فرانکو در سال ۱۹۷۵ به مرگ طبیعی مرد.
۲) خوان کارلوس پسر فرانکو نبود. نوه پادشاه اسپانیا آلفونسوی سیزدهم بود که به علت دیکتاتوری فرانکو از کار برکنار شده بود. فرانکو پیش از مرگش پادشاهی اسپانیا را پس از ۲۲ سال اعاده کرد و پادشاهی اسپانیا با همه پرسی و تغییر قانون اساسی به مشروطه تغییر یافت.
🔶 از سال ۱۳۹۸ که با آبراههٔ fallosafah@ به تلگرام قدم گذاشتم، آبراههای که به دلیل بیاحتیاطی (نداشتن سیم کارت آغازین ثبت نام) از دستم بیرون رفت و تلگرام هم هیچ کمکی برای دسترسی دوبارهام به آن انجام نداد، مقالاتی را به صورت «پی دی اف» در اینجا و در «آکادمیا» منتشر کردهام. اکنون برای آسانی دسترسی پیوندهای آنچه را تاکنون در این «ابراهه» منتشر شده است برای علاقهمندان میگذارم.
14. «شرحی بر اصطلاح “تفکيک/تخريب” در پديدارشناسی هايدگر: نمونهای از فساد نهادی و ساختاری در مجلات “به اصطلاح” علمی – پژوهشی دانشگاهی»، ۱۹ آذر، ۱۳۹۹/۱۹ دسامبر، ۲۰۲۰. https://t.center/fallosafahmshk/163
15. «“باور نادرست” یا “ایمان بد”؟: مروری بر ترجمۀ بابک احمدی از اصطلاحی در فلسفۀ سارتر»، ۲۴ اسفند، ۱۳۹۸/۱۹ دسامبر، ۲۰۲۰. https://t.center/fallosafahmshk/386
18. «هایدگر، از “پرسشِ هستی” تا “طلبِ هستی”: درنگی بر یکی دو بند از “فلسفۀ قارّه ای”، بازترجمۀ محمد مهدی اردبیلی»، ۱۹ خرداد، ۱۴۰۰/ ۹ ژوئن، ۲۰۲۱. https://t.center/fallosafahmshk/625
19. «درنگی بر یکی دو بند از ترجمهٔ “فلسفهٔ انگلیسیزبان: ۱۷۵۰ تا ۱۹۴۵”، ترجمهٔ یاسر خوشنویس»، چهارشنبه، ۹ تیر، ۱۴۰۰/۳۰ ژوئن، ۲۰۲۱. https://t.center/fallosafahmshk/492
20. «“تیموکراسی”: از “مدینهٔ کرامت” تا “سلحشورسالاری” و “توانگرسالاری”»، پنجشنبه، ۶ آبان، ۱۴۰۰/۹ نوامبر، ۲۰۲۱. https://t.center/fallosafahmshk/592
مراد از «دانشمند» (”scientist“) امروز کسی است که در حوزهٔ علوم طبیعی و تجربی کار میکند و تخصص و دانشی عمیق و یافتههایی نو در یکی از شاخههای این حوزه دارد. تعریف «دانشمند» (”scientist“) در فرهنگ آکسفورد:
A person who studies or is an expert in one or more of the natural sciences (= for example, physics, chemistry or biology)
مراد از «دانشور» (”scholar“) امروز کسی است که بهویژه در حوزهٔ علوم انسانی کار میکند و تخصص و دانشی عمیق در یکی از شاخههای این حوزه دارد. تعریف «دانشور» (”scholar“) در فرهنگ آکسفورد:
A person who knows a lot about a particular subject because they have studied it in detail.
A classical scholar He was the most distinguished scholar in his field
مراد از «متفکر» (”thinker“) کسی است که دربارهٔ مسائل بنیادی و مهمی دربارهٔ جهان و انسان اندیشیده است و این اندیشههای او برای زندگی و تاریخ ما مهم بوده و به یادگار مانده است. تعریف «متفکر» (”thinker“) در فرهنگ آکسفورد:
a person who thinks seriously, and often writes about important things, such as philosophy or science
Einstein was one of the greatest thinkers of the 20th century.
اکنون میتوانیم ببینیم آیا محمود دولتآبادی را با این تعاریف میتوان «دانشور» یا «متفکر» گفت. ما شاعران و نویسندگانی داریم که هم «دانشور»ند و هم «هنرمند»، بدین معنا که در حوزهای دارای تخصص و دانش عمیقاند و با این همه «هنرمند» هم هستند، از جمله: شفیعی کدکنی که هم «دانشور (محقق، پژوهشگر) ادب فارسی و تصوف و عرفان» است و هم «شاعر» یا بهرام بیضایی که هم «نمایشنامهنویس» و «فیلمساز» و «فیلمنامهنویس» است و هم «دانشور (محقق، پژوهشگر) هنرهای نمایشی و ادبیات فارسی». یا سیمین دانشور و رضا براهنی و برخی دیگر که کم و بیش تنها نویسندهٔ داستان یا رمان نبودهاند و در امور دیگری از جمله تاریخ ادبیات انگلیسی و نقد ادبی تخصص دانشگاهی داشتهاند. اکنون با این توصیف آیا کسی میتواند از محمود دولتابادی یا فروغ فرخزاد یا احمد شاملو به عنوان «دانشور ادبیات فارسی یا جهان» یاد کند؟ همین معیارها را میتوانیم در خصوص استادانی مانند محمدعلی موحد و داریوش شایگان هم به کار ببندیم و ببینیم «دانشور» بودن یا «متفکر» بودن یا «نویسنده» بودن در خصوص کدام یک از آنها صادق است. شایگان «رمان» نوشته است و «شعر» هم سروده است تخصص دانشگاهی او هم در «هندشناسی» بوده است، اما آیا او تمام عمر خود را پس از دورهٔ دکتریاش و نگارش رساله در این زمینه صرف مطالعات «هندشناسی» کرده است و تمام عمر «هندشناس» بوده است؟ آیا کسی او را در جهان به عنوان «دانشور هندشناس» میشناسد؟ یا «رماننویس» یا «شاعر»؟
آنچه ما از کلمات میخواهیم توصیف دقیق «آنچه هست» است، هر چیز دیگر یا «نفهمی» و «ناشیگری» و «بیدانشی» نویسنده است یا «تبلیغات» و «افسانهسازی» و «دروغ» و «شیادی» و «تملق» و «چاپلوسی» و «فریبکاری» و «چهرهسازی» رسانهای! خود میتوانید بیابید که بسیاری از روزنامهنگاران صفحات اندیشهٔ روزنامهها و گردانندگان بسیاری از این کانالهای تلگرامی جزو کدام دستهاند!
🔶 اگر تفاوت کلمات «نمک» و «شکر» را نفهمیم و هریک را به جای دیگری به کار بریم چه روی میدهد؟ اگر تفاوت «نفت» و «بنزین» را چه؟ اگر تفاوت «شتر» و «گاو» را چه؟ یا تفاوت «سگ» و «گربه» را؟ یا تفاوت «دانشمند» و «دانشور» و «متفکر» و «فیلسوف» و «نویسنده» و «شاعر» و «پزشک» و «مهندس» را؟
ما از کودکی میآموزیم که چگونه چیزهای مختلف را ببینیم و نامشان و خصوصیات متفاوتشان را به خاطر بسپریم. بنابراین، هرکس از ما که شیر و پلنگ و اسب و گاو و سگ و گربه را به طریقی دیده باشد، خواه در تصویر و خواه در واقعیت، با شنیدن کلماتی که در زبان مادری خود او بر این چیزها دلالت میکنند بهراحتی و بدون بدفهمی پی میبرد که از چه چیز دارد سخن گفته میشود و این چیز چیست. اما در خصوص مفاهیم انتزاعیتر کار به این سادگی نیست، به همین دلیل بدفهمی و شیادی بسیار است. بهطور نمونه من دیروز دو تصویر از سه نامدار اهل ادب دیدم که در زیر آن سه کلمه نوشته شده بود: سه دانشور ایرانی (فرهیختگان)/سه متفکر ایرانی (دین آنلاین). اما نفهمیدم این سه نفر به چه معنایی میتوانند هرسه به قول یکی «دانشور» و به قول دیگری «متفکر» باشند! در زبان ما «دانشور» یا «متفکر» به چه کسی گفته میشود؟ آیا برای «دانشور» یا «متفکر» تعریفی و خصوصیاتی هست، همان گونه که برای «پزشک» و «مهندس» تعریفی و خصوصیاتی هست؟
پس ببینید من اشتباه میکنم، یا اکنون «بازار زبان» هم مانند هرچیز دیگر آشفته و دلبخواهی شده است! و اکنون کلمات همان گونه ضرب/جعل میشوند که اسکناس بدون پشتوانه! یا کلمات همانگونه قیمتگذاری میشوند که کالاها؟ آیا ما دچار «تورم زبان» شدهایم یا «گسیختگی و آشوب و آشفتگی زبان»؟ و اما این سه شخصیت:
۱) محمود دولتابادی اکنون به نام رماننویس مشهور است و در جوانی بازیگری تئاتر و سینما هم کرده است. او را «رماننویس» و «داستاننویس» و «نویسنده» میتوان گفت، اما آیا او را «دانشور» یا «متفکر» هم میتوان گفت؟
۲) استاد محمد علی موحد مترجم و نویسنده و پژوهندهٔ ادب و تصوف و عرفان و متون کهن و تاریخ و علم حقوق است. او را بهراستی میتوان «دانشور» گفت، اما آیا او را «متفکر» نیز میتوان گفت؟
۳) زندهیاد داریوش شایگان در زمینههای مختلف قلم زده است، از ادیان و مکتبهای فلسفی هند تا فرهنگ و ادب ایرانی و ادبیات اروپایی، اما آیا او را میتوان «دانشور» گفت؟ یا او بیشتر «متفکر» است؟ یا هیچ کدام و بیشتر «مرد فرهنگ» است؟
اکنون از کجا میتوانیم بفهمیم که «دانشور» کیست؟ و «متفکر» کیست و هریک چه ویژگیها یا خصوصیاتی دارند؟ مدلول راستین این کلمات کجاست؟ یا چه کسی میتواند آنها را به ما نشان دهد؟ معنای این کلمات را چگونه باید فهمید، اگر تصویری مطابق با آنها نیست؟
🔶 چرا مردم از کشور خود «مهاجرت» یا «فرار» میکنند؟ چرا مردم «شورش» یا «انقلاب» میکنند؟ چرا مردم به «خدا» یا «عرفان» پناه میبرند؟ چرا مردم «دمغنیمتی» میشوند؟ چرا مردم «تقدیرگرا» میشوند؟ چرا مردم «خودکشی» میکنند؟ آیا «دولت» یا «نظام حاکم» بر کشور یا وضع زندگی آنها، متأثر از نوع حکومتشان، نیست که آنها را به این سو میراند؟ برای یافتن پاسخ این پرسشها میباید به «طبیعتِ انسان» رجوع کنیم و ببینیم انسان چگونه موجودی است و در برابر اوضاع و احوال مختلف زندگی خود با توجه به بینش خود یا مصلحت و منفعت خود چه موضعی ممکن است بگیرد. برای فهم نقش «دولت» یا «نظام حاکم» بر کشورها در واکنشها و نگرشها و بینشهای مردم و اینکه حکومتها تا چه اندازه در خوشبختی یا بدبختی، یا راستی و کژی، یا سلامت و فساد و تباهی، جامعه نقش دارند میتوانیم «خانواده» را با «جامعه» و «دولت» را با «رئیس خانواده» یا «پدر» مقایسه کنیم و ببینیم آیا آنچه در خصوص «خانواده» و «رئیس خانواده» و تأثیرگذاری آنها در پرورش فرزندان یا وفاداری همسران صادق است در خصوص «جامعه» و «دولت» نیز صادق است؟
تصور کنید خانوادهای داریم با پدری که «معشوقهباز» است یا زنان متعدد «عقدی» و «صیغهای» دارد و به خانوادهٔ اصلی و همسر خود که فرزندانی هم از او دارد کمتر از همه میرسد و قادر به برقراری «عدالت» میان این زنان یا خانوادههای متعدد نیست. اکثر درآمدش را خرج معشوقهها یا همسران دیگرش میکند، همسر اول و اصلیاش و فرزندانش را که از کمبودها شکایت دارند و حق و نفقهٔ خود را برای زندگی میطلبند به باد دشنام و کتک میگیرد (دیگر نمیگوییم، آنها را شکنجه میکند، یا کور میکند، یا به آنها تجاوز میکند! یا در خانه و زیرزمین محبوس میکند!) و زندگی را به آنها تلخ میکند. اکنون میپرسیم همسر و فرزندان این مرد/شوهر/پدر بیوفا و معشوقهباز یا چندزنه چه واکنشهایی ممکن است نسبت به این رفتارها از خود نشان دهند: ۱) طلاق یا جدایی، ۲) تسلیم و رضا به سرنوشت، اما در دل سرشار از نفرت و منتظر لحظهٔ رهایی، ۳) فرار از خانه، ۴) خودکشی، ۵) دمغنیمتی شدن و خوش گذراندن و بیخیال همه چیز شدن، ۶) کشتن پدر.
اکنون تصور کنیم اگر ۱) طلاق به دلیل قانونی یا شرعی یا دلایلی دیگر از جمله بیپناهی زن و فرزندان ممکن نباشد و آنها بخواهند با همین وضع و زندگی بخور و نمیر سر کنند و بسازند باید ۲) نگرشی به زندگی اختیار کنند که این زندگی را برای آنها «تحملپذیر» کند، بنابراین آنها خود را باید متقاعد کنند که این «سرنوشت» خواست خدا بوده است و چارهای ندارند جز اینکه «صبر» کنند تا خدا گشایشی فراهم آورد! (دین و عرفان)، یا ۳) آنها هم بیخیالی و خوشباشی پیشه کنند و هرکار دلشان میخواهد بکنند (خوشباشی و دمغنیمتی شدن و بیخیالی)، یا ۴) از خانه بگریزند و به جایی دیگر روند تا دست شوهر یا پدر به آنها نرسد (فرار، مهاجرت)، ۵) یا خودکشی کنند، و ۶) سرانجام اگر دیگر کارد به استخوانشان رسید بر او بشورند و او را بکشند (شورش، انقلاب)!
خب اگر اکنون وضع «نظامهای جبار» را با این «پدر خبیث» معشوقهباز یا چندزنه و خشن و بیمروت و ستمگر مقایسه کنیم، میبینیم هرآنچه در خانوادهای با چنین پدری ممکن است روی دهد، در چنین نظامی (نظامی که مردم را گروه گروه کرده و اموال و ثروت مردم را فقط برای بقای خودش و اعوان و انصار خودش در داخل و خارج خرج میکند. به مردم خود گرسنگی میدهد و زور میگوید، اما از «رهایی مستضعفین جهان» سخن میگوید!) هم ممکن است روی دهد. بنابراین، خانواده و جامعه را نمیتوان «اصلاح» کرد، مگر اینکه «پدر» یا «نظام جبار» حاکم را «اصلاح» کرد. همسران و فرزندان و شهروندان تنها وقتی به شوهران و پدران و فرمانروایان خود وفادارند که از آنان «رضایت» داشته باشند و از آنان «ستم» یا «زورگویی» و «خشونت» ندیده باشند و بنابراین تنها وقتی مسئول رفتارهای واکنشی خودند که بر زندگی آنها «اجبار» و «کمبود» یا «فقر» و «خشونت» حاکم نبوده باشد!
🔶 در طی سه یا چهار دهه، از ۱۹۵۹/۱۳۳۸، به بعد و حتی تا همین اواخر شاید کسی از میان رهبران سیاسی جهان به اندازهٔ فیدل کاسترو و همرزم او چهگوارا محبوب نویسندگان و شاعران و حتی فیلسوفان نبود، از سارتر گرفته تا مارکز. در توصیف اندیشههای او، در سادهزیستی او، چهها که نگفتند. تصور این بود که دوتا آدم درسخوانده و دانشگاهرفته و کتابخوانده همراه با جمعی دیگر از دانشجویان حکومت نظامی باتیستا (۱۹۵۹-۱۹۵۲) را با حملهای برقآسا و با بیاعتنایی یا همراهی مردم سرنگون کردند و اکنون میتوانند طرح حکومت و جامعهای را بر پهنهٔ زمین دراندازند که «سرمشق» همهٔ انقلابهای جهان شود.
کوبا از همان نخستین روز پیروزیاش «صدور انقلاب» را آغاز کرد، نخست با الهامبخشی که بسیار قویتر بود و بعد با اقدامات عملی، همچون صدور پزشک و مستشار و اسلحه، به مناطقی از امریکای لاتین و بعد افریقا و خاورمیانه، از اریتره تا یمن. تا یکی دو دهه به نظر میآمد که کوبا در زمینهٔ نشر کتاب و تحصیلات عالی و ورزش و سینما و شایستهسالاری یا نخبهسالاری پیشرفتهای شایانی کرده است و اینها گواهانی بودند بر اینکه «انقلاب» میتواند تغییر پدید آورد و وضع مردم و کشور را بهبود بخشد. اما هرچه گذشت معلوم شد که حکومت یکنفره فیدل کاسترو، حتی اگر او تمام عمر همان لباس سادهٔ نظامی و چکمه، را هم به پا داشته باشد چندان هم کارآمد نبوده است و اگر در یکی دو دههٔ نخست نسل اول انقلاب اهتمامی بلیغ به «پیشرفت» و «توسعه» از خود نشان دادند این «شور و شوق» رفته رفته کاستی گرفت و حکومت تقریباً تمام عمر کاسترو (۴۹ سال، از ۱۹۵۹ تا ۲۰۰۸) و برادرش رائول همچون «ولایت» پدری مستبد کودکانی خنگ و ابله برجای گذاشت.
بیشک، بزرگترین و بدترین میراث حکومتهای «ولایی» و «پدرسالار» و «مقتدر» و «جبار» نابود کردن «فردیت» و تواناییهای فردی و پدید آوردن افراد مطیع و موذی و دودوزهباز و منفعتطلبی است که میراث خانوادگی را نیز به باد میدهند، کشور که جای خود دارد. «دیکتاتوری» انقلابی و غیرانقلابی، ولایی، پدرسالارانه، جبارانه، روشناندیش، یا تاریکاندیش، دینی یا سکولار، پادشاهی یا آخوندی ندارد، هرچند دیکتاتوریهای آخوندی و کمونیستی و فاشیستی از همه بدتر است.
خیرخواهترین دیکتاتورها هم اگر کشور را چند روزی به پیشرفت برسانند، باز به دلیل بیبهره گذاشتن نسلهای آینده از اندیشه و تجربه و آزمون و خطا و گردش قدرت و نابود کردن سلسله مراتب اجتماعی بر اساس کار و اندیشه و شایستگی چیزی بر جای نمیگذارند. برافتادن شاهنشاهیها و امپراتوریهای بزرگ و باشکوه گذشته گواهی است بر این مدعا.
🔶 بسیاری از آدمها عمری را بر سر این میگذارند که کشوری یا سرزمینی را از چنگ عدهای دیگر بیرون آورند و در چنگ خود بگیرند یا به چنگ دیگرانی از جنس و قماش خود بسپارند تا «عقیده» و «آیین» و «قوم» خود را در آنجا ساکن کنند. اما نتیجه چیست؟ آیا با بیرون آمدن آن سرزمین از چنگ دیگران وضع برای «همهٔ مردم» بهتر میشود و «آزادی» و «عدالت» برقرار میشود یا فقط «اندکی» از این وضع جدید سود میبرند؟ نه همیشه، اگر معلوم نباشد شما چه «آیین» و «مرامی» در سر دارید و پس از پیروزی چه چیزی را بر کشور حاکم میکنید؟ نگاهی به بسیاری از به اصطلاح «انقلابهای آزادیبخش» و «تغییر رژیم»ها در کشورهای آسیایی و افریقایی و اروپایی نشان میدهد نه چندان، شاید هم هیچ، شاید هم هرگز «تغییر»ی صورت نمیگیرد، اگر بدتر نشود، فقط «قدرت» دست به دست میشود! چرا؟
نگاهی به «انقلاب کوبا»، «انقلاب آزادیبخش الجزایر» یا همین «انقلاب ۵۷» خودمان بکنید. آیا تعداد مهاجران این کشورها «پیش از انقلاب»شان بیشتر بود یا «پس از انقلاب»شان؟ اگر خاکی را آزاد میکنیم و از چنگ دیگران درمیآوریم تا «همه» بتوانند در آن زندگی کنند، پس چرا بعد «همه نمیتوانند» و «وضع بس بدتر» از قبل میشود تا جایی که مردم در «حسرت حاکمان قبلی» به سر میبرند و بر آنان «رحمت» میفرستند یا به همان سرزمین «استعمارگران» یا «اشغالگران» پیشین کوچ میکنند؟ آیا در کشور خود و در زیر سایه استعمارگران و اشغالگران زیستن بهتر است یا رفتن در کشور استعمارگران و اشغالگران و بر سفره آنان نشستن؟ البته بسیار بهتر است که آدم در خود کشور استعمارگر یا اشغالگر زندگی کند تا در کشور استعمارشده یا اشغالشده. چون هرچه باشد در کشورهای استعمارگر حقوق بشر و حقوق اجتماعی و رفاه بیشتر است. این طور نیست؟!
بسیاری از کسانی که برای این «انقلاب»ها و این «آزادیبخشی»ها از چنگ استعمار رنج و زحمت کشیدند «پس از انقلاب» به دست «تازه به دوران رسیدگان و دوستان و برادران و رفقای سابق» به زندان افتادند یا کشته شدند یا وادار به مهاجرت شدند. بنابراین، میتوان پرسید: «آزاد کردن خاک از دست کسانی دیگر و دادن آن به دست کسانی دیگر چه ارزشی دارد، اگر کسانی بر سر کار آیند که بس احمقتر و غارتگرتر و جنایتکارتر از پیشینیان باشند؟» آیا جان خود را بیهوده فدای «ثروت» و «قدرت» دیگران نمیکنیم؟
آیا برای انسانها «جان» مهمتر از «خاک» نیست؟ آیا انسان نمیباید «جان» خود را بپاید؟ اگر کسانی «جان»شان را برمیدارند و میروند در اروپا و امریکا و کانادا زندگی میکنند، پس چرا از دیگران میخواهند «جان»شان را بدهند تا «وطن»شان را حفظ کنند؟ این «وطن» وطن کیست؟ «وطن ما» یا «وطن آنها»؟ ایا کسی که گذرنامهٔ کشور «استعمارگر» را گرفته است و در زیر سایهٔ «استعمار» دارد زندگی مرفه میکند «حق» دارد برای «وطن» نوحهسرایی کند و از دیگران بخواهد در برابر «استعمار» یا «حملهٔ خارجی» برای سرنگونی «نظام حاکم» یا «تسخیر کشور» مقاومت کنند؟ یا کسانی که آرزوی «آزادی کشورشان» به دست بیگانگان را دارند سرزنش کند؟ آیا «مهاجرت» خود نوعی «خیانت» و «وطنفروشی» نیست؟ آیا مهاجرت ترجیح منفعت شخصی بر جمعی نیست؟ آگر «وطن» خوب است، پس چرا خودت «رها»یش کردی؟ چرا نایستادی با «ستمگران» و اشغالگران و مستبدان بجنگی و آن را پس بگیری؟ و «جان» و «مال» خود را برداشتی و رفتی! چرا تابعیت کشوری دیگر را گرفتی؟ اصلاً کسی که تابعیت کشوری دیگر را دارد به او چه مربوط است که مردم کشوری با نظامشان یا کشورشان چه میخواهند بکنند؟ باری، آیا «آزادی» و «عدالت» و «جان» و «زندگی» مهمتر از هرچیز دیگر، حتی «خاک» یا «وطن»، نیست؟
کدام «وطن» است که ارزش آن را دارد که آدم به خاطرش بمیرد؟ و کدام «آدم» است که مردنش به خاطر وطن «ارزش» دارد؟ «وطن» با آدم به دنیا میآید یا وطن هم انتخاب میشود یا «باید» انتخاب شود؟
🔶 برخی «دشمنسازی» و «دشمنکشی» را هنر میشمارند، و حال آنکه «دشمنسازی» و «دشمنکشی» هیچکاری ندارد! کافی است بگویید میخواهید «سر به تن هیچ کس» نباشد و میخواهید تمام جهان را بگیرید و سر از تن همه جدا کنید، چون خدا به شما چنین وعدهای داده است و «امام»تان که ظهور کند همه جهان را خواهد گرفت و گردن همه را خواهد زد! آنگاه از پایین و بالا و چپ و راست بر سر شما خواهند ریخت تا به شما نشان دهند اولین کسی که نباید سرش به تنش باشد خود شمایید!
برخی «ایدئولوژی»ها تا وقتی که حرف باشند و آرزو شاید برای اعتقاد داشتن و خواندن جذاب باشند و پیروانی داشته باشند، اما در عمل وقتی بخواهند به واقعیت درآیند آنگاه نشان میدهند که «دروازههای دوزخ» کدام سوست! «نظام ولایت فقیه» با حمایت از جنگ تجاوزکارانه «روسیه علیه اوکراین» با ادعای «حمله پیشدستانه» و «پیچ تاریخی» و دادن وعده «زمستان سخت» به اروپا و دیگر قضایا اشتباهی مرگبار مرتکب شد، و حمایت «اروپا» را نیز از دست داد، اشتباهی که شاید چین و روسیه و کره شمالی هم نتوانند به دادش برسند، نیابتیها که دیگر جای خود دارند!
🔶 تا پیش از عصر جدید بسیاری از نویسندگان و شاعران و فیلسوفان و صوفیان ایرانی پس از اسلام، همچون عموم مردم ایران، در دو جهان موازی زندگی میکردند: یکی جهان آیینها و خاطرههای ازلی ایرانی پیش از اسلام و دیگری جهان آیینهای پس از اسلام. تا عصر جدید این دوگانگی همچنان بر قرار بود، اما آشنایی با «غرب جدید» و اندیشههای فلسفی و سیاسی و اجتماعی نوظهور در آن و غلبه «نو» و «جدید» جدایی از سنت و حتی بیزاری از آن را در پی داشت. در این میان گروهی فرهنگ و آیینهای باستانی ایرانی را با انگ «پادشاهی» مذموم دانستند و به طرد و لعن آن همت گماشتند. و شگفت آنکه در این میان هم «متجددان» و هم ایدئولوژیزدگان اسلامی و هم ایدئولوژیزدگان مارکسیست با هم همداستان بودند.
استاد رستگار در این درسگفتار میکوشد به «باستانگرایی» حافظ به عنوان یکی از ویژگیهای ممتاز جهان شعری او اشاره کند و نشان دهد که حافظ دو جهان ایرانی کهن و اسلامی پس از آن را چگونه در کنار هم نگه میدارد. اما نکته این است آیا حافظ نخواسته است که «رندانه» از جهان پس از اسلام به جهان پیش از اسلام «هجرت» کند؟ استاد رستگار در این باره البته چیزی به ما نمیگوید.
🔷به یادماندنیترین رویاروییهای تن به تن در فیلمهای وسترن
🔶 رویاروییهای تن به تن (duel)، که گاه برخلاف واژه یک به یک یا «دوتنی» نبودند بلکه یک به چند نیز بودند، یکی از مایههای تکراری فیلمهای وسترناند. در میان انبوه فیلمهای وسترن شاید دشوار باشد یکی را بهطور تاریخی بهتر از همه و به یادماندنیتر از همه معرفی کرد، اما گمان میکنم بسیاری بر این عقیده باشند که رویاروییهای تن به تن در فیلمهای سرجو لئونه از جمله ماندگارترینهاست.
صحنه به یادماندنی رویارویی فصل پایانی فیلم «خوب، بد، زشت» میان سه قهرمان «خوب» و «بد» و «زشت» آن برای دوستداران فیلمهای وسترن همواره خاطرهانگیز و به یادماندنی است.
پنجشنبه، ۱۲ مهر، ۱۴۰۳
@fallosafahmshk میبینی دوست من! تو این دنیا دو جور آدم هست. اونایی که تفنگشون پره و اونایی که زمین رو میکنند. تو زمین رو میکنی.
🔷 «ایران» فدای «حزبالله»! اما آیا «نظام» هم فدای «حزبالله»!؟
🔶 آیا حسن نصرالله و «حزبالله» یا اسماعیل هنیه و «حماس» حاضر بودند خودشان را فدای «ایران» بکنند یا آنها فدایی «نظام ولایت فقیه» شیعی بودند؟ یا آیا فدایی مردم غزه و لبنان، یا به عکس، نظام ولایت فقیه فدایی آنان بود؟ آیا «نظام ولایت فقیه شیعی ایران» همانگونه که «منافع مردم ایران» را فدای «امت» میکند حاضر است خود را نیز فدای «امت» یا منافع مردم ایران بکند؟
آنها شاید وقتی میدیدند «نظام ولایت فقیه» بیش از آنکه نگران بازسازی خانههای ویران خرمشهر یا دزفول یا زلزلهزدگان بم و دیگر جاها یا مستضعفان و کارگران فقیر ایران باشد به فکر بازسازی غزه و لبنان و رهایی مستضعفان جهان در آفریقا و آمریکای لاتین و خاورمیانه است از شادی در پوست خود نمیگنجیدند، اما آیا در خیالشان میگنجید که خود و «مردم»شان نیز روزی میباید فدای «مصلحت نظام» شوند؟
این «امت» که رهبران شیعی ایران و لبنان از آن دم میزنند آیا همه مسلمانان جهاناند یا فقط شیعیان پیرو ولایت فقیه شیعی در ایران؟ آیا مسلمانان سوریه جزو امت نبودند؟ یا فقط موافقان و مطیعان جزو امتاند؟ چگونه شد که «حزبالله لبنان» توانست مسلمانان ناراضی و مخالف اسد در سوریه را بکشد و به فکر «امت» نباشد اما «حماس غزه» نتوانست؟
حماس و حزبالله شاد بودند از نظامی که به منافع کشور و مردم خودش بیاعتنا بود اما به فکر منافع کشور و مردم آنها بود! اما آیا بهراستی چنین بود؟ آیا آنها نمیدانستند که خود نیز بخشی از «مصلحت نظام»اند و آنگاه که مصلحت نظام ایجاب کند آنان نیز همانگونه فدا خواهند شد که مردم و منافع کشور ایران فدا شدند؟
خمینی زمانی میگفت: «همه ما باید فدای اسلام شویم». اما دیری نگذشت که گفت، حتی اسلام و جان امام زمان را هم میتوان فدای «مصلحت نظام» کرد چون حفظ نظام اوجب واجبات است!
اکنون پرسش این است «نظام» تا کجا میتواند همه چیز را فدای خود کند، آیا میتواند «ایران» را هم مانند حماس و حزبالله و حوثیهای یمن فدای خود کند تا بماند؟ آیا بدون ایران «نظام» هم خواهد ماند؟ یا نظام خود و ایران را با هم نابود میکند!؟ یا آیا «نظام» حاضر است خود را فدا کند تا «ایران» بماند؟ این پرسشی است که تاریخ کنونی ما و نسلهای آینده ایران را به شرط بقا خواهد ساخت. فردا میکوشم به این پرسش پاسخ گویم آیا نظام ولایت فقیه که اسلام و جان امام زمان را هم فدای خود میخواهد میتواند خود را فدا کند تا ایران بماند؟ یا هم ایران را نابود میکند و هم خود را و هم اسلام شیعی را؟