View in Telegram
🔷🔸آن پیرانه سر جوان 🔸برای دکتر محمد ملکی 🖋سوسن شریعتی 🔸دکتر ملکی را که می‌دیدی دو چیز را فراموش می‌کردی:  الف : این که او پیر است.  ب : این که خودت بچه‌ای و یعنی جوان.  اعتنا نمی‌کرد به جوانی تو و مثلا خامی‌ات و می‌گذاشت که اعتنا نکنی به سن و موی سپیدش ...هم عصایش را فراموش می‌کردی و هم باطری قلبش را...(با همان عصا و باطری هر هفته می‌رفت کوه)گفتگو با او می‌شد یک هم محضری دموکراتیک و سرحال و سراپا انرژی حیات. موضوع هر چه می‌خواست باشد؛ به خصوص : دین یا سیاست. دو موضوع مورد علاقه‌اش؛ همان دو موضوعی که جوانی را بر سرش گذاشت؛ هم فرتوتش کرد و هم برایش مایه حیات شده بود. عصایش غالبا بابت همین دو موضوع بالا می‌رفت. در فیلم های دوران بدون عصا (جوانیش) می‌بینی که دستش را به بالا و پایین می‌برد: به انذار، به اخطار، به تهدید... با گذر زمان هیچ از این انرژی کم نشد. هرچه پیرتر می‌شد در نادیده گرفتن مرزها و خطوط قرمز شجاع تر می‌شد و از توی جوان تر می‌خواست که برای نادیده گرفتن ممنوع ها جسورتر باشی. دو «مجمل» در رابطه‌ی نسبت دکتر ملکی با این دو حدیث مفصل سیاست و دین را مرور می‌کنم و بس:  🔹تیرماه سال 82 بود. یکسالی می‌شد که پس از بیست سال غربت شده بودم شهروند عصر سازندگی و اصلاحات. «کمیته مشترک ضد خرابکاری» را موزه کرده بودند و از ساکنین سابق این دیوارها و البته وارثین خواسته بودند بیایند و ببینند. از طرف خانواده شریعتی من رفتم ؛ برای رویارویی با مکانی که کابوس نسل‌ها بود. یادداشتی نوشتم «در ستایش آزادی» به بهانه موزه شدن زندان، که در جایی چاپ شده بود. یادداشت این چنین به پایان می‌رسید:  🔸« و تو ای شهروند عصر سازندگی برو، ببین، به یادآور؛ ببخش اما فراموش نکن! و اما شما ای ساکنان سابق این دیوارها آیا این «توریسم»، این گشت و گذار در هزارتوهای خونین اسارت خود را بر ما «آزادها »خواهید بخشید؟ ببخشید!»  به حساب خودم سهم توریست را از زندانی سوا کرده بودم.  🔹به صبح نکشید؛ زنگ در خانه ما را زدند. دکتر ملکی بود و خواست که بروم دم در. نامه ای را به دستم داد و خداحافظی کرد و رفت. نامه با «فرزند عزیزم» شروع می‌شد: هشت صفحه؛ هر صفحه یک شلاق. بر سر در هر صفحه : 🔸 «دخترم»و باز یک شلاق. معلوم بود «یادداشت ادیبانه، پر احساس و صادقانه» من در او حشری به پا کرده بود از خاطرات خودش،.. و در آن هشت صفحه مکررا نفرت «باباعلی» از مصلحت را یادآوری کرده بود؛ انزجار از میان مایگی‌های آدم‌هایی که پس از آن 29 خرداد بارها با حقیقت آکروباسی کرده‌اند؛ چشم‌پوشی کرده‎اند، خود را زده‎اند به کوچه علی چپ و...دست آخر مرا بابت آن چند خط آخر که بوی مصلحت از آن می‌شنوید، و این که ادای گاندی یا مثلا ماندلا در می‌آورده‌ام ، توبیخ می‌کرد و نوشته بود:  🔹« یک بار دیگر تاریخ را مرور کنیم و دعای دکتر را تکرار! «خدایا توانم ده تا حقیقت را در مسلخ مصلحت قربانی نکنیم.» اول تیرماه 1382.   نامه با دخترم آغاز شده بود اما امضای آن این بود: «برادر کوچک»: محمد ملکی.  برادر کوچکی که پدر وار تنبیه می‌کرد: با کلمات، با فراخوان حافظه، با حقیقت، با به رخ کشیدن میان مایگی..البته که می‌شود با برادر کوچک جدال بر سر حقیقت را ادامه داد و از سر گرفت و من، مفتخر به این که نوشته‌ام مورد توجه قرار گرفته؛ زخم خورده از این‌که متهم به فرومایگی شده‌ام و سراپا احترام نسبت به خضوع این پدر-برادری که به خاطر حقیقت تا خانه ما آمده است باز به سراغش رفتم و فرصت داد که داد و بیداد کنم.   🔹تیرماه سال 91 بود. مجلس دوستانه‌ای به مناسبت ازدواج جوانی. چندین نسل جمع بودند. از پدربزرگ-مادربزرگ ها تا نوادگانشان. این وسط البته برخی پدرها نبودند. برخی به غربت رفته بودند و بعضی پشت دیوارها و این بار نه دیگر زندان کمیته‌ای که شده بود موزه. بسیاری از مهمانان به یاد می‌آوردند کلاس‌های تفسیر قرآن دکتر ملکی را. یک سالی می‌شد که هاله سحابی دیگر در میان ما نبود و یادم می‌آمد از اینکه گفته بود در حوزه حقوق زنان در قرآن هرچه آموخته از تفسیرهای دکتر ملکی در دهه هفتاد بوده است.  🔸مجلس شادمانی بود اما دل‌های سوگوار و البته مذهبی هنوز گویا فرم مطلوبی برای شادی نیاموخته‌اند و مثل همیشه مجلس شادمانی بدل شده بود به جلسه بحث و گفتگو. دوستی این ناتوانی و نبود استعداد را به رخ کشید؛ یک موسیقی محلی کردی گذاشت و از ضرورت هارمونی میان موسیقی و حرکات موزون سخن گفت و جسارت کرد و برخاست تا نشان دهد. هیچ کس داوطلب نشد. مردان از سر محافظه کاری و بی‌ذوقی؛ زنان به دلیل حضور مردان. دکتر ملکی نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. 📎 برای مطالعه و ادامه متن به آدرس زیر و یا گزینه instant view مراجعه کنید. #یادداشت_اختصاصی #سوسن_شریعتی #دکتر_ملکی #آزادگی #اکنون_ما_شریعتی 🆔@Shariati40 https://bit.ly/3olFMjK
Telegram Center
Telegram Center
Channel