View in Telegram
این روزها هوا خیلی سرد شده است. مثلا ده درجه زیر صفر. برای من که اهواز بزرگ شده‌ام، این دما «خیلی سرد» است. از آن جور سرد‌هایی که باعث می‌شود نشانه‌های اختلاف طبقاتی شروع کند به جوانه زدن. این که بی‌خانمان‌های توی پیاده‌رو پتو‌های گُل‌دار بیشتری روی کول‌شان می‌اندازند و مثل روزهای شورش، هر کجا یک کپه آتش روشن می‌کنند تا یخ نزنند. از آن طرف هم آدم‌های سعادت‌مند که بی‌صبرانه منتظر این سرما بوده‌اند. تا پالتو‌های پوست خرس و پلنگ‌ و سمور‌شان را از ته کمد بکشند بیرون و هماهنگ کنند با چکمه‌های چرمی‌ای که از پوست گاوهای خوشبختِ مراتع سرسبز آلپ درست شده‌اند. تا در همان پیاده‌روها با احتیاط از کنار آتش رد بشوند و قدم بزنند. کلا زمستان فصل رویش درخت اختلافات طبقاتی‌ است. وگرنه بهار که هوا معتدل است و شرت و رکابی به سختی می‌توانند طبقه‌ی اجتماعی آدم را نمایش بدهد. اصلا چی شد که به این‌جا رسیدم؟ فقط می‌خواستم بنویسم که هوا امروز خیلی سرد است و اول صبح توی اتوبان، در آن سرما و ترافیک، چرخ عقب یک ماشین نقره‌ای پنچر شده بود و زده بود کنار. همان‌طور که آرام از کنارش رد شدم، مردِ راننده‌ را دیدم. از ماشین پیاده شد و رفت سمت صندوق عقب. لابد بابت بیرون کشیدن جک و آچار چرخ و زاپاس. بیشتر ندیدم و ترافیک هلم داد و ازش رد شدم. از آینه بغل فقط بخار را می‌دیدم که از هفت سوراخ بدنش می‌زد بیرون. بعد هم دور شدم و مرد و ماشین و بخار در افق نقطه شد. لعنت به ترافیک که آدم را هل می‌دهد به جلو. کاش همان‌جا می‌زدم کنار و می‌پریدم بیرون و کمکش می‌کردم. البته خیالم پیاده شده و رفت کمک آن بزرگوار. مثلا آقای شازندی. تا رسیدم پشت میز‌ کار و لیوانم را تا لوزه پر کردم قهوه و تا جواب ناتاشا را دادم که فلان کن و فلان نکن، خیالم مشغول کمک کردن به آقای شازندی بود. از ماشین پیاده شدم. شازندی خیلی لاغر و ناتوان بود و صبحانه هم نخورده بود. جانِ بیرون کشیدن لاستیک زاپاس از توی صندوق عقب را نداشت. آرام زدم پشت کمرش که یعنی نگران نباش. دو نفری لاستیک را گرفتیم و کشیدیم بیرون. جک انداختیم زیر ماشین و یک سمتش را دادیم بالا. ماشین شد مثل سگی که یک پایش را داده بالا و دارد پای نهال سیب می‌شاشد. بعد چرخ را عوض کردیم. موقع خداحافظی دست کرد توی جیبش و یک کارت ویزیت کشید بیرون و داد دستم. آقای شازندی، مدیر عامل فلان. گفت تو آدم خوبی هستی. جمعه ظهر بیا به این آدرس تا با هم ناهار بخوریم. کمی تعارف بی‌معنی کردم که نه بابا و وظیفه‌ام بوده و این‌ها. اما زود تسلیم شدم. جمعه رفتم دفتر آقای شازندی. دیگر بیشتر نگویم. که کی آن‌جا بود و چه کردیم و نکردیم و چه خوردیم و نخوردیم. اما همین را بگویم که خوش گذشت. خیال من یک اسب وحشی و آزاد در دشت‌های بابونه است که نیم بشکه عرق خالص کشمش خورده است. افسار ندارد. اسبِ مستی که بال دارد و می‌پرد. من و شازندی و چند نفر دیگری که آن‌جا بودند را سواری می‌دهد. می‌برد به جهانی که دروازه‌‌ی بلندش را فقط لگد یک اسب عضلانیِ مستِ بالدار می‌تواند باز کند. آن‌جا همه چیز آزاد است. ترافیک نیست. چرخ ماشین را با هم عوض می‌کنند. زمستان مثل بهار معتدل است. اتفاقات مثل یک پازل آسان ساخته می‌شود که برای یک بچه‌ی سه ساله طراحی شده است. نه یک پازل ده هزار قطعه‌ای که از همان اول دویست و چهل قطعه کم دارد. همه چیز مثل فیلم‌های آبگوشتی رقم می‌خورد. قابل پیش‌بینی. قابل تاویل. سرراست. با انسان‌های پلیدی که به راحتی شکست‌پذیرند. و آدم‌هایی که از ترس دیده نشدن دندان‌های خراب‌شان جلوی خنده‌شان را نمی‌گیرند. من اگر این اسب بالدارِ مست را نداشتم، در جهان واقعی تا حالا حتما نابود شده بودم. #فهیم_عطار @fahimattar
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily