پدر
♥️از صبح با لباسهای شیک خیلی آراسته باعصای قدیمی اش جلوی پنجره نشسته بودوبیرون رانگاه میکرد.حتی صبحانه ای که برایش بردم نخورد.فقط چایش راخوردآنهم بدون چشم برداشتن ازپنجره
وقتی صدایش کردم
جناب محتشم؟؟؟
حتی جوابم رابه زحمت داد...همچنان پشت پنجره صندوقچه کوچکش را گذاشته بودوهرچنددقیقه دستی برآن میکشید...روزازنیمه گذشت ولی او همچنان نشسته بود...
ماهمه خسته شده بودیم ولی جناب محتشم اصلا...
مدیربخش گفت کاری نداشته باشید...
مانمیدانیم که در دلش چه میگذرد...
شب شد...
پیرمرد دیگر توانی برایش نمانده بود...ودیگرقطره های اشک بودکه برگونه اش سرازیرمیشد همراه باآهی ازدل...
کنارش رفتم...
جناب محتشم؟؟؟
....دیدی نیومد...چقدردلم میخواست ببینمش...بغلش کنم...قدوبالاش رو نگاه کنم...ببوسمش...وعطر تنش رو بو کنم
اماافسوس نیومد...
به طرفم برگشت وگفت
میشه یه لیوان آب برام بیارید
....بله حتما
برای آوردن آب رفتم وقتی برگشتم سرش را روی دستش گذاشته بود...صدایش کردم
....جناب محتشم...مهندس...آقای...
وقتی تکانش دادم آرام وبدون حرکت سرش از روی دستش حرکت کرد وکناری افتاد...دلم ریخت دوان دوان به اتاق مدیریت رفتم و موضوع رامطرح کردم
مدیروپرسنل آسایشگاه سراسیمه آمدند وپیکربی جان جناب محتشم را روی تخت خواباندن دیگر نه نفسی نه حرکتی فقط قطره ای اشک که هنوز روی گونه اش بود...
کل آسایشگاه درغم فقدان این مردبزرگ به سوگ نشست...
ملحفه سفیدی رویش کشیدندورفتند آنهم بادلی پراز دردوآه...
صندوقچه کنارپنجره را برداشتم وبازش کردم...
نامه ای ودوعکس
عکس کودکی وجوانی پسرش...
نامه رابازکردم خیلی کوتاه نوشته بود
سلام پسرم
تولدت مبارک
دوستدارت پدرت...
دیکرگریه امانم ندادوبه پهنای صورت گریستم
نمک درکام دل شیرین ترازشهدشکرگردد
جگرهاخون شودتایک پسرمثل پدر گردد
پدر درکودکی باشوق وذوق دست پسرگیرد
به امیدی که درپیری پسر دست پدر گیرد
🕋🕋فقط بگو الله
🕋🕋@faghadkhada