بالاخره این زندگی مال کیه؟
پرستار: «آدم بامزهییه.»
کن: «بیشتر از بامزه. اون آزاده.»
پرستار: «آزاد؟»
کن: «آزاد از احساس گناه. اینجا بیشتر آدما نسبت به من احساس گناه میکنن. از جمله خودت. برای همین که دلت نمیخواد به من بگی موقع رقصیدن چه احساس فوقالعادهای داشتی. اینه که همه باعث میشن من احساس من حالم بدتر بشه. چون من باعث میشو اونا احساس گناه بکنن. ولی اینجوری نیست.
اون به حال من تاسف میخوره. ولی خیلی خوب میدونه که تقصیر اون نیست. جان به آدم روحیه میده.»*
نمایشنامه در یک بیمارستان روایت میشود.
طنز در کلام شخصیت اصلی به داستان معنی زندگی میدهد با اینکه خواستار مردن است.
این تناقض در داستان پر رنگ است.
دیالوگها حوصلهسربر نیستند.
آدمهایی که میخواهند انسانیترین کار را انجام دهند. نجات جان انسانها.
شخصیت اصلی مجسمهساز ماهریست که استاد دانشگاه هم بوده و حالا شش ماه آزگار روی تخت بیحرکت افتاده است.
پزشک معالج برای جلوگیری از نجات دادن از دست خودش دست به هر کاری میزند.
به او داروی آرامبخش میخوراند. روانشناس پیشش میفرستد.
اما انقدر روی خواستهاش پافشاری میکند که جلسه دادگاه در اتاقش برگذار میشود.
برای اینکه ثابت کند، میتواند برای زندگی خودش، خودش تصمیم بگیرد.
*اثری از برایان کلارک. ترجمه احمد کساییپور
فائزه اعظمی
#یادداشت_روز
@faezehazamifaezehazami.ir