➕ داستان کوتاه
✅ لباس سرمهای
⏪ لوکیشن: عصر غروب پاییز، کافهای حوالی میدان انقلاب.
⏹️ کافهچی نزدیک میشود.
◀️ خوب در خدمتم. چی بیارم واسهتون؟
⏮️ یه آب انار، یه آمریکانو و یه کیک شکلاتی.
⏹️ کافه چی سفارش را ثبت میکند و میرود.
⏮️ خوب چه خبر؟
⬅️ هیچی، امروز سر کار نزدیک بود سوتی بدم. طرح رو زده بودم یادم رفته بود ذخیره کنم. شانس آوردم لحظه آخر فهمیدم وگرنه زحمت چهار ساعتهام هدر میرفت.
⏮️ خدا رو شکر که چیزی نشد. تجربه شد دیگه.
⬅️ آره. راستی یه چیزی.
⏮️ جانم
⬅️ ببین خیلی دنبال لباس گشتم واسه نامزدی مرضیه و سیروان. کلی پیجهای اینستاگرام رو زیر و رو کردم. هر چی مزون بود رو نگاه کردم تا یکی پیدا کردم. یه لباس سرمهای پیدا کردم. خیلی قشنگ بود. مدلش رو دوست دارم ولی خوب تو سرمهای دوست نداری. گفتم بریم حرف بزنیم شاید همون مدل رو با یه رنگ دیگه دوخت واسهمون. نظرت چیه؟ بریم یه سر بزنیم؟ شاید رنگ دیگه داشت. بریم؟
⏹️ پسر سکوت میکند و چیزی نمیگوید.
⬅️ ببخشید. میدونم سرمهای دوست نداری. مدلش رو خیلی دوست دارم. بریم یه سر؟ شاید رنگ دیگه داشت. اصلاً اگه نداشت یه مدل دیگه میگیریم. بریم امروز یه سر؟ تا ساعت ۸ شب هستند.
⏹️ پسر باز هم سکوت میکند.
⬅️ الو. کجایی. سوال پرسیدما. نظرت چیه؟
⏹️ سکوت پسر ادامه پیدا میکند. دختر دست پسر را تکان میدهد.
⬅️ حواست کجاست؟ دارم حرف میزنما. اصلا شنیدی چی گفتم؟
⏮️ مارال
⬅️ بله
⏮️ مارال چشمات.
⬅️ چشمام چی؟ قرمز شده؟ به خاطر مانیتوره. ده بار گفتم یه مانیتور استاندارد بخرید گوش نمیدن که.
⏮️ نه قرمز نیست.
⬅️ پس چی شده؟ چته؟
⏮️ مارال چشمات رو نگیری ازم. این چشمها تمام دلخوشی دنیای منه.
⏹️ دختر دست پسر را میگیرد. دست چپش را روی صورت پسر میکشد.
⬅️ عزیزم. دوست دارم.
⏮️ منم دوست دارم. خوب بگو ببینم چی میگفتی.
⬅️ میگم یه لباس سرمهای دیدم خیلی خوشم اومده. بریم با مزون حرف بزنیم یه رنگ دیگه بدوزه که تو هم دوستش داشته باشی.
⏮️ دوستش داری؟
⬅️ آره خیلی. اینقدر نازه.
⏮️ خوب بریم بخریم همون رو.
⬅️ آخه تو که سرمهای دوست نداری.
⏮️ تو دوست داری دیگه. وقتی تو دوستش داری و حال چشمات باهاش خوب میشه همین کافیه. منم کراوات سرمهای میزنم که ست بشیم.
@f_fakhrabadi