اون جوک رو شنیدی که یارو از پنجاه طبقه به پایین پرت میشه، وقتی هر طبقه رو پشت سر میذاره میگه تا اینجاش به خیر گذشته؟ اون داستان زندگی ماست؛ تا اینجاش به خیر گذشته...!
وقتی که یه دختر بچه بودم فکر میکردم زندگی یه پارک بزرگ و رنگیه؛ تا اینکه بزرگ شدم و فهمیدم زندگی یه میدون جنگه! یه میدون پر از پیروزی و شکست و زخم... فهمیدم بازنده های این میدون افتادهها نیستن، کسایین که وقتی افتادن نمیدونن چطور باید بلند بشن!
مدتیه شبها توی سرم صدای هواپیما میاد. بعد، تو خوابم یه نفر اذان میگه، اذان بیوقت! بعد، با یه صدای غمگین عجیبی، اسمهایی رو صدا میکنه اما جوابی نیست. هیچی! داد میکشه، عرق سرد میدوئه روی ستون فقراتم، میپرم از خواب. اینه کار هر شب... آدمیزاد با از قبل فکر کردن برای هیچ چیزی آماده نمیشه، غم هر وقت از راه برسه غمه؛ دقیقا مثل غمی که درون این موسیقی هستش...
قدیمها غم بود، اما کم بود. هرچند وقت یکبار سیلابش میزد به زندگیمان و هر چه بود را میشست و میرفت. حالا جدیدا غم مینشیند روی دراورِ بغل اتاق، زل میزند به چشمانت و میگوید این منم، ببین که چه زیبا نشستهام به زندگیات...!
حال خودمانیم؛ من چطور انقدر عاشقت شدهام؟ که هنوز ندیدمت اما یکهو میآیی توی این کافهی دنج کنار این لامپهای بامزه مینشینی قهوهام را میخوری کتابم را میخوانی گربهام را سگ میکنی و خودم را دیوانه! چطور میشود آخر...؟
با خودمون و دیگران صادق باشیم؛ سعی نکنیم وقتی لیوان خالیه یا لیوانی روی میز نیست، نیمهی پر رو به زور نشون بدیم! اگه وضعیت بده یعنی وضعیت بده، این رو به رسمیت بشناسیم.
یادم میآمد که یک دوست قدیمی؛ با هیجان از زبان راوی کتاب (یک بانوی شهرستانی در لندن) میگوید: "در دنیا به جز عشق، هیچ چیز اهمیت ندارد." و اما جواب او: "حساب بانکی پر، دندانهای سالم و خدمتکاران فراوان بیشتر میارزند." خندهام گرفت و زیر این کلمات خط کشیدم و ناگهان به یاد کلماتی که مادرخوانده جفرسون در کتاب (درسی قبل از مردن) گفت، افتادم: "تو برایم مهم هستی." تنها احساسات نیستند که اهمیت دارند؛ عشق را کسانی که دوستشان داریم ماندگار میکنند.
بعد از خوندن کتاب《هر دو در نهایت میمیرند》کتاب《اولین نفری که در نهایت میمیرد》رو خوندم و هنوز تحت تاثیر این دوتا کتاب هستم. مدام به این فکر میکنم که اگه ما فرصت این رو داشتیم از قاصد مرگ بهمون زنگ میزدن و میگفتن که کمتر از ۲۴ ساعت وقت داریم تا آخرین روز زندگیمون رو زندگی کنیم و بعدش قراره بمیریم چی میشد؟ واقعا دنیا چه شکلی میشد؟ چیکار میکردیم؟ چجوری میگذروندیم؟ اصلا قاصد مرگی هم در کار نباشه، اگه الان بفهمیم مثلا یه شهاب سنگ فردا صبح میخوره به کرهی زمین و همه با هم میمیریم، شاید یکم متفاوتتر نگاه کنیم به اطرافمون، مخصوصا به آدمای اطرافمون! شاید همین امشب بریم از آدمایی که ناراحتشون کردیم عذرخواهی کنیم یا از آدمایی که ناراحتیم بگذریم و مهم تر از همه به اونایی که دوستشون داریم بگیم که چقدر دوستشون داریم، بدون اینکه نگرانِ فکر دیگران یا حتی خودشون باشیم، اصلا بدون اینکه نگران هیچ چیز باشیم! شاید اگه الان بفهمیم که فردا همه میمیریم، این چند ساعتِ باقی مونده رو خیلی قشنگتر زندگی کنیم، خیلی قشنگ تر از تمام این زندگی پر از پنهان کاری و نگرانی و ...! درواقع خیلی قشنگ تر از همهی این سالهایی که زندگی کردیم. کاش امشب همه حس کنیم یه شهاب سنگ تو راهه... اصلا کاش واقعا یه شهاب سنگ تو راه باشه! ؛)
فکر میکنم چیزی که لازمه به عنوان یه کوچیکتر و در جایگاه یه دوست اینجا بگم، اینه که خواهشا لطفا کاری به اعتقادات عزیزانتون نداشته باشید! به درست و غلط بودن عقاید هم کاری نداشته باشید، مخصوصا افرادی مثل مادربزرگها و پدربزرگها. (البته که منظورم این نیست که به هر اعتقاد و عقیدهای از همه جهات و همه لحاظ احترام بزارید!) اما حرمت نگه دارید، چون اونا یه عمر با اعتقاداتی که داشتن بزرگ شدن و پیر شدن، حرفهای شما فقط دلشون رو میشکنه و آزارشون میده توی این سن و سال. اگر هم خیلی دیگه تحت فشارید و میخواید چیزی به زبون بیارید، جبهه گرفتن و خود برتری افکار و عقایدتون نسبت به دیگران رو بزارید کنار و با لحن خوب و دوستانه حرفتون رو بزنید. به عبارتی گفتگو کنید نه مجادله! ولی درکل سعی کنید کاری به کار همدیگه نداشته باشید، بیشتر برای آرامش روح و روان خودتون. مهربون و آروم باشید🌸🤍
به قول ویلیام شکسپیر: "اعتقاداتت رو برای خودت نگه دار و انسانیتت رو به تمام دنیا نشون بده."
امیدوارم خدا نذر این عزیزانی که صبح روز عاشورا حلیم داغ و ظهرش هم قیمه نذری با لبخند میارن دم خونه به آدم میدن رو علاوه بر اینکه قبول کنه، ایشالله یک در دنیا و صد در آخرت بهشون اجر بده... آمین.