خواست سر به سر حاجی بگذارد ! اما از دهانش پرید که تو بالاخره از طریق همین چشمهایت شهید میشوی !چشمهای حاجـی درخشید ! پرسید ، چرا؟و در نگاهش چنان انتظاری بود که او دلش نیامد، بگویدمن نماز میخوانم ، دعا میکنم کہ تو بمانـی ، شہید نشوی !آه کشید ، گفت:چون خدا به این چشمها هم جمال داده هم کمال ! این چشمها در راه خدا بیداری زیاد کشیده ، اشک هم زیاد ریخته