#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_پنجاه_پنجم بعد هم منتظر به چشمهای سهیل نگاهی انداخت، سهیل نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد، رو به روی پنجره
اتاقش ایستاد و به شهر نگاه کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت:
-من درکت میکنم، اما کاری نمی تونم برات بکنم.
#متاسفم.
-چرا نمیتونی؟ مگه تو یک بار منو صیغه نکردی؟ خوب دوباره این کار رو بکن ... عین
#همون_زمانا، هر روز هفتت
مال زنت باش و اما
#یک_روز_مال_من ... هیچ کس هم چیزی نمی فهمه، من بهت قول میدم هیچ وقت زنت چیزی
نفهمه.
سهیل که تازه داشت
#عمق_فاجعه رو میفهمید برگشت و روبه روی شیدا روی صندلی نشست، کمی به جلو خم شد و با
حالتی که دلسوزی ازش میبارید گفت:
-شیدا، تو می تونی با
#مرد_دیگه_ای خوشبخت بشی، تو پول داری، امکانات داری، دختر خودساخته
ای هستی، پس
مطمئن باش حتما
#مردی هست که آرزوی رسیدن به تو رو داشته باشه ... اما ...
#اون_مرد_من۴نیستم.
-پس چرا اولین بار اومدی سراغم؟
چرا صیغم کردی؟
چرا منو به یک
#زن_مطلقه تبدیل کردی؟
-تو چرا قبول کردی؟
-من که همون اول بهت گفته بودم من فقط چند ماه بیشتر نمی تونم باهات باشم،
تو چرا قبول
کردی؟
-فکر کردم انقدر
#معرفت داری که وقتی بفهمی چقدر
#عاشقتم باز هم
#پیشم بمونی.
-هیچ وقت یادت نره آدمی که تو رو فقط برای
#جسمت بخواد هیچ وقت هم
#معرفتش رو برای تو
#خرج_نمیکنهشیدا ساکت بود.
#اشکهاش بی اختیار جاری میشدند،نمی تونست تصور کنه که یه
مرد می تونه اینقدر
#سنگدل باشه
-تو ... خیلی سنگدلی
بعدم هم شروع کرد به
#گریه_کردن، سهیل که دلش برای شیدا سوخته بود دستمالی رو به روش گرفت و بعد هم
گفت:
-خودم میدونم، اما چیزی که تو نمی دونی اینه که
#تلاشت_بی_فایدست، بهتره به فکر زندگی
دیگه ای باشی، به فکر
#مرد_دیگه_ای، من
مرد زندگی تو نیستم.
-اما من
#عاشقتم لعنتی
+متاسفم، تو فرد مناسبی رو برای
#عاشق_شدن انتخاب نکردی
شیدا
دیگه نمی دونست چی باید بگه، آخرین نگاه رو به سهیل دوخت و بعد هم برای آخرین بار گفت:
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕