#رمان_مذهبی_سجاده_صبر#قسمت_سی_ششمصدای توی آیفون به نظر سهیل آشنا می اومد، اما توی اون شلوغی نمیتونست خوب بشنوه و فکر کرد حتما مادر
یکی از بچه هاست، برای همین گفت، بله بفرمایید و در رو باز کرد، بعدم به فاطمه گفت: فکر کنم مادر یکی از
دوستای ریحانست، خودت برو استقبالش
و خودش به جمع بچه ها که در حال مسابقه کیک خوری بودند پیوست
فاطمه فورا خودش رو مرتب کرد و رفت در آپارتمان رو باز کرد، اما صحنه ای که میدید براش قابل هضم نبود،
پشت در یک چهره آشنا ایستاده بود، خانمی با یک کادوی بزرگ توی دستش، فاطمه باورش نمیشد چی دیده، برای
همین چند لحظه متعجب فقط نگاهش میکرد که اون خانم کسی نبود جز همون دختر
#مرموز و
#ترسناکی که فاطمه از
چشمهاش متنفر بود، خانم فدایی زاده..
بعدم بدون اینکه منتظر جواب فاطمه بشه، در آغوشش گرفت و بوسه ای مصنوعی به گونه اش زد،
-سلام فاطمه جون، دلم خیلی برات تنگ شده بود، میدونی چند وقته ندیدمت؟
فاطمه که همچنان
#مات_ومبهون مونده بود، نمی دونست چی باید بگه، توی ذهنش هزار تا سوال مطرح شده بود که دنبال جواب میگشت، خونه رو از کجا پیدا کرده بود؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست؟ الان برای چی اومده اینجا؟ و هزار تا سوال بی جواب دیگه، بعدم در حالی که به خانم فدایی زاده که تقریبا داخل خونه شده بود سلام میکرد، نگاهی به
سهیل انداخت.
سهیل سخت سرگرم بازی بود و اصلا متوجه فاطمه و خانم فدایی زاده نشده بود.
چاره ای نبود، دیگه وارد خونه شده بود، برای همین فاطمه ازش دعوت کرد که بشینه، او هم خیلی راحت
#روسری و
#مانتوی_تنگ و
#چسبونش رو در آورد و درست رو به روی میز تولد ریحانه نشست. فاطمه
#متحیر بود، وارد آشپزخونه
شد، سها از
#دستپاچگی_فاطمه فهمیده بود که خبریه، برای همین پرسید:
چی شده؟
#این_خانم_کیه؟
- این یکی از همسایه های خیلی قدیمیمونه.
-پس بچش کو؟
-بچه نداره
-وا! اینجا چیکار میکنه پس؟
فاطمه نمی خواست به خواهر شوهرش بگه نمیدونم، چون میدونست که این جواب حتما شک اون رو هم
برمی انگیخت برای همین گفت: آشناست دیگه بعدم برای اینکه دنباله حرف رو نگیره، فورا کاسه بستنی رو گذاشت توی سینی و از آشپزخونه خارج شد، وقتی
بستنی رو به خانم فدایی زاده تعارف کرد سینی رو گذاشت روی اپن و کنارش نشست، نگاهش مستقیم به سمت...
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕