💌داستان واقعیِ
💟 #عــاشــقـانـہای_بــراےتو🌹قــسـمـت بیست و چهارم
(
#اسیر_و_زخمی)
رنگ سفیدش سرخ سرخ شده بود ... اولین بار بود که من رو با
#حجاب می دید ...
مادرم و بقیه توی خونه منتظر ما بودند ... پدرم تا خونه ساکت بود ...
عادت نداشت جلوی راننده یا خدمتکارها خشمش رو نشون بده ... .
وقتی رسیدیم همه متحیر بودند ...
هیچ کس حرفی نمی زد که یهو پدرم محکم زد توی گوشم ...
با
#عصبانیت تمام روسری رو از روی سرم چنگ زد ...
چنان چنگ زد که با روسری، موهام رو هم با ضرب، توی مشتش کشید ...
تعادلم رو از دست داد و پرت شدم ... پوست سرم آتش گرفته بود ... .
هنوز به خودم نیومده بودم که
#کتک_مفصلی خوردم ...
مادرم سعی کرد جلوی پدرم رو بگیره اما برادرم مانعش شد ... .
اون قدر من رو زد که خودش خسته شد ...
به زحمت می تونستم نفس بکشم ...
دنده هام درد می کرد، می سوخت و تیر می کشید ...
تمام بدنم کبود شده بود ...
صدای نفس کشیدنم شبیه ناله و زوزه شده بود ...
حتی قدرت گریه کردن نداشتم ... .
بیشتر از یک روز توی اون حالت، کف اتاقم افتاده بودم ...
ادامه دارد..
https://t.me/joinchat/AAAAADupVG_OcK_eKe3Qjg@hamsardarry 💕💕💕