#رمان_مذهبی_سجاده_صبر #قسمت_پنجاه_هشتم و کارش رو به محسن داد، محسن قالیچه کوچیک رو باز کرد و مشغول وارسی شد. که سها گفت: آقاق خانی کار
زن داداش من
#حرف_نداره، شما به رنگ های این
#قالیچه نگاه کنید، به گره های مرتب و زیباش نگاه کنید، تازه انقدر هم
دستش تنده که این قالیچه رو در عرض دو هفته بافته، تصورش رو بکنید ...
و همین جور پشت سر هم حرف میزد، محسن هم در سکوت به قالیچه نگاه میکرد و گاه گاهی به نشانه
#تایید سرش
رو تکون میداد، فاطمه که از حرف زدن سها کلافه شده بود با اومدن مش رجب، فرصتی پیدا کرد و خیلی آروم دم
گوش سها گفت، بس کن دیگه.
سها هم بدون توجه به حرف فاطمه چاییشو با شیرینی برداشت و مشغول خوردن شد و گاه گاهی هم به تعریف
کردناش ادامه میداد.
محسن که به اندازه کافی قالیچه رو بررسی کرده بود، دوباره لولش کرد و روی مبل کنارش گذاشت و رو به فاطمه
گفت: چاییتونو بفرمایید میل کنید.
-ممنون.
-عرضم به خدمتتون همون طور که خواهر شوهرتون فرمودند کار شما قشنگه، اما مسئله اینه که ما توی این کارگاه
بیشتر
#تابلو_فرشهای سفارشی عرضه میکنیم، که طبعا
#سخت_تر از اینه که شما یک طرحی انتخاب کنید و پیاده کنید،
محدودیت زمان هم داریم و البته فکر میکنم با تعریفهایی که خواهرشوهرتون ازتون کردند حتما از پسش برمیاید.
فاطمه که میدونست سها نمکشو زیاد کرده بوده و همون قالیچه رو حداقل یک ماه و نیم سرش وقت گذاشته بوده
گفت: بله اما ...
نمیدونست چی بگه که بتونه
#چاخان سها رو ماست مالی کنه
-اما ... من یک مقدار دستم کنده
سها که دید داره ضایع میشه فوری گفت: آقای خانی ایشون دو تا
#بچه_زلزله دارند که واقعا نمیذارن ایشون کار کنند،
برای همین فکر میکنن دستشون کنده ...
محسن که
#خندش گرفته بود گفت: مسئله زمانش رو میتونیم حل کنیم، اما
#کیفیت خیلی برامون مهمه...
به جای فاطمه سها سر تکون میداد و دائم میگفت: بله بله.
محسن از شرایط کار و دستمزد صحبت کرد و در آخر هم عذرخواهی کرد که جایی کار داره و باید هر چه زودتر
بره، برای همین سها و فاطمه که دیگه کاری نداشتند بلند شدند و خداحافظی کردند که محسن گفت:
ادامه دارد...
@hamsardarry 💕💕💕