اینبار هم خیلیها را دیدم. همه غمگین، دلمرده و نومید. امّا نه بیکار و واداده. عجیب است که با این همه هر کس از میان روشنفکرهایی که دیدم دست و پایی میزند و تلاشی میکند...
اگرچه زندگی برایم شکنجه است، نمیتوانم از آن بگذرم؛ چرا که به ارزش های مطلقی که بتوانم خود را به نام آنها قربانی کنم اعتقادی ندارم. اگر بخواهم کاملاً صادقانه بگویم، نمیدانم چرا زندگی میکنم و چرا از زندگی باز نمی ایستم!
آیا اتاق من یک تابوت نبود؟ رخت خوابم سردتر از گور نبود؟ رخت خوابی که همیشه افتاده بود و مرا دعوت به خوابیدن می کرد ـ چندین بار این فکر برایم آمده بود که در تابوت هستم ـ شب ها به نظرم اتاقم کوچک میشد و مرا فشار می داد، آیا در گور همین احساس را نمی کنند؟ آیا کسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟
انسانهای در پی جلب خوشنودی، چه موجودات رقّتباری هستند! چه اهداف تاسفانگیزی را، با چه وسایل اسفباری تعقیب میکنند! روزگار با چه سرعتی همهچیز را از میان خواهد برد و چه بسیار چیزها را که تاکنون از میان برده است!
شرط دوستی حقیقی این است که قویاً، به طور عینی و فارغ از هرگونه نفع شخصی در خوشی و ناخوشی دیگری سهیم باشیم و این خود مستلزم هم هویت شدن واقعی با دوست است. خودخواهی ذاتی نوع بشر چنان با این گونه دوستی مغایر است که معلوم نیست، دوستی حقیقی هم مانند مار غولآسای دریایی در زمرهی موجودات افسانهای است یا واقعاً وجود دارد.
مسخره ترین چیز دنیا اتفاق افتاده بود؛ شما نمرده بودید، اما زندگی هم نمی کردید، فقط زنده بودید. آدمی که فقط می شنود، بسختی حرف می زند، می خندد، می گرید، اما اصلا نمیتواند سرپا بایستد، نمی تواند قلم بدست بگیرد. فقط هست که بگوید من هنوز نمرده ام. متاسفم.
فکر میکنم عاقبت تمامش خواهم کرد. بهترینها را برای آخر کار گذاشته بودم، اما حالم چندان خوش نیست، شاید دارم میروم... این یک ضعف گذراست، همه اینجور ضعفها را تجربه کردهاند. آدم ضعف میکند، بعد این حالت میگذرد، قوای انسان احیا میشود و دوباره همهچیز را از سَر میگیرد. احتمالا همین اتفاق دارد برایم رخ میدهد.
شاید باشد کسی که حکم اعدامش را برایش خوانده باشند و عذابش داده باشند و بعد گفته باشند: "برو، گناهت بخشوده شد! شاید چنین کسی می توانست آنچه کشیده است وصف کند. آنچه مسیح گفته در خصوص همین عذاب و همین وحشت سیاه بوده است. نه، انسان را نباید این طور شکنجه کرد.