#قسمت_اولدیگرم شوری به آب و گل رسید
وقت میدان داری این دل رسید
موقع پا در رکاب آوردن است
اسب عشرت را سواری کردن است
تنگ شد دل، ساقی از روی صواب
زین می عشرت مرا پر کن رکاب
کز سر مستی، سبک سازم عنان
سرگران بر لشکر مطلب زنان
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
باز گویم آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقه ی اهل یقین
چونکه خود را یکه و تنها بدید
خویشتن را دور از آن تن ها بدید
قد برای رفتن از جا، راست کرد
هر تدارک خاطرش می خواست کرد
پا نهاد از روی همت در رکاب
کرد با اسب از سر شفقت، خطاب
کای سبک پر ذوالجناح تیز تک
گرد نعلت سرمه ی چشم ملک
ای سماوی جلوه قدسی خرام
ای ز مبداء تا معادت نیم گام
ای به صورت کرده طی آب و گل
وی به معنی پویه ات، در جان و دل
ای به رفتار از تفکر تیزتر
وز براق عقل، چابک خیزتر
رو به کوی دوست، منهاج من ست
دیده وا کن وقت معراج من ست
بد به شب معراج آن گیتی فروز
ای عجب معراج من باشد به روز
تو براق آسمان پیمای من
روز عاشورا، شب اسرای من
بس حقوقا کز منت بر ذمت است
ای سمت نازم، زمان همت است
کز میان دشمنم آری برون
رو به کوی دوست گردی رهنمون
پس به چالاکی به پشت زین نشست
این بگفت و برد سوی تیغ، دست
ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف
مدتی شد تا که ماندی در غلاف
آنقدر در جای خود کردی درنگ
تا گرفت آیینه ی اسلام، زنگ
هان و هان ای جوهر خاکستری
زنگ این آیینه می باید بری
من کنم زنگ از تو پاک، ای تابناک
کن تو این آیینه را از زنگ پاک
من تو را صیقل دهم از آگهی
تا تو این آیینه را صیقل دهی
شد چو بیمار از حرارت ناشکیب
مصلحت را خون ازو، ریزد طبیب
چونکه فاسد گشت خون اندر مزاج
نیشتر باشد به کار اندر علاج
در مزاج کفر شد، خون بیشتر
سر برآور، ای خدا را نیشتر
خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
سیل اشکش بست بر شه، راه را
دود آهش کرد حیران، شاه را
در قفای شاه رفتی هر زمان
بانگ مهلا مهلنش بر آسمان
کای سوار سرگران کم کن شتاب
جان من، لختی سبک تر زن رکاب
تو ببوسم آن رخ دلجوی تو
تا ببویم آن شکنج موی تو
شه سراپا گرم شوق و مست ناز
گوشه ی چشمی به آن سو کرد باز
دید مشکین موئی از جنس زنان
بر فلک دستی و دستی بر عنان
زن مگو، مرد آفرین روزگار
زن مگو، بنت الجلال، اخت الوقار
زن مگو، خاک درش نقش جبین
زن مگو دست خدا در آستین
باز دل بر عقل می گیرد عنان
اهل دل را آتش اندر جان زنان
می دراند پرده، اهل راز را
می زند با ما مخالف، ساز را
پنجه اندر جامه ی جان می برد
صبر و طاقت را گریبان می درد
هر زمان هنگامه یی سر می کند
گر کنم منعش، فزونتر می کند
اندر این مطلب، عنان از من گرفت
من از او گوش، او زبان از من گرفت
می کند مستی به آواز بلند
کاینقدر در پرده مطلب تا به چند؟
سرخوش از صهبای آگاهی شدم
دیگر اینجا زینب اللهی شدم
مدعی گو کم کن این افسانه را
پند بی حاصل مده دیوانه را
کار عاقل رازها بنهفتن است
کار دیوانه، پریشان گفتن است
خشت بر دریا زدن بی حاصل است
مشت بر سندان، نه کار عاقل است
لیکن اندر مشرب فرزانگان
همرهی صعب ست با دیوانگان
همرهی به، عقل صاحب شرع را
تا از جوییم اصل و فرع را
همتی باید قدم در راه، زن
صاحب آن، خواه مرد و خواه زن
غیرتی باید به مقصد ره نورد
خانه پرداز جهان، چه زن چه مرد
شرط راه آمد، نمودن قطع راه
بر سر رهرو چه معجر، چه کلاه